Art of the Day

Empty now

Friday, December 18, 2009

بهانه

نه نازنین تو نیستی تو را بهانه کرده اند *** به جرم هتک حرمتت مرا نشانه کرده اند

مرا به جرم خستگی به جرم پر شکستگی*** مرا به جرم اعتراض برون ز لانه کرده اند

به جرم روح نرمشان به جرم فهم و درکشان*** زنان میهن مرا اسیر خانه کرده اند

جوان... ما بزرگ بود به هر نقاب و معجری*** تدبر نبرد را چه ناشیانه کرده اند

خیالشان فرو کشد ز خشمشان نبرد ما*** مگر ز یاد برده ایم چه با ترانه کرده اند

مگر ندای ما نبود که در گلو شکسته شد*** خیالشان تمام شد که جاودانه کرده اند

چقدر در زمان من اسیر پر ابهت است*** قفس پر از کبوتران چه احمقانه کرده اند

نه نازنین مخور تو غم نگشته از تو هیچ کم*** تو خوب من بهانه ای مرا نشانه کرده اند

Thursday, December 17, 2009

خبرنگار مهر از سخنگوی وزارت امورخارجه درباره سهم ایران در دریای خزر سوال کرد که وی در پاسخ این جمله را به سرعت پشت سرهم تکرار کرد: "سهم ایران در دریای خزر سهم حداکثری از یک توافق بین المللی در چارچوب یک رژیم حقوقی مورد توافق پنج کشور است". این پاسخ خنده مهمانپرست و حاضران را به دنبال داشت!س
*
وی البته همچون دیگر سخنگویان قبلی وزارت خارجه در مدت حضور در مهر چند خبر ر هم تکذیب کرد تا سخنگو باقی بماند

Saturday, December 12, 2009

معرفی یک هنرمند جوان

سعید مدرس یک هنرمند است هنرمندی كه در خیل درهم موسیقی خوب و بد، موسیقی پاپ، رپ و انواع مختلف رایج جوان پسندانه ممکن است توجه ات را به چیزی متفاوت یا حتا غیره عادی جالب نماید
امروز اگر تو به عنوان هنرمند، موسیقی سنتی تا درست تر ایرانی را بر گزینی چالشی برای اثبات متفاوت بودن و اگر اجازه بدهید، جدی تر بودن نخواهید داشت، حداقل برای گوشهای اومانی موسیقی نشناسی چون من
اما این چالش در موسیقی مشابه سعید به وفور موجود است. و به زعم من او نشان داده كه تا همین جا بلد بوده است! میپرسید بلد بوده كه چه کار کند؟ نکته همین جاست او از این حد گذشته است كه بلد باشد بخواند یا حتا خوب بخواند، همین تر كه بلد باشد کلیپ یا آهنگی بسازد، و به بلد بودن برسد. او خود میداند و کار خویش را بلد است. ما هم کاریی جز نشستن دیدن آنچه كه او بلد است نداریم، و محکوم به لذت بردن. اگر مثل من نگاهی به آثار او بیندازید به نظر تجربه ای مشابه نسل جدید موسیقی بلد و کلیپ ساز خود دارد، اما آنچه كه او را متمایز میکند به اعتقاد من سبک است. او سبک خاص خود را دارد، كه میشود در آن از ترکیب جالب موسیقی، فیلم، انیماسیون،
شعر( با سبک به خصوص او)، رنگ و نقاشی و حتا هنرهای دیگر اشاره کرد. آهنگ هایش چون عکس تو، و دنیای وارونه زیبا و دلنشین اند و به خوبی از ایده مند بودن او دم میزنند. اینجا آهنگ آخرش را آوردم تا شاید باز نشان دهم كه در زندگی شخصی من یک فرد چطور موج رزونانس مرا مییابد و پیوسته با فرکانسی فزاینده مینوازد تا هر دو از حال برویم!س

http://www.bia2.com/video/Saeed-Modarres/Gerye-nakon/

Monday, December 7, 2009

Sunday, December 6, 2009






























تشکر از مسوولان

من از مسوولان تشکر مي کنم. روزي به آنها گفتم از زماني که خودم را شناختم شما بلاهايي بر سر ما آورديد که من غم پدر نداشتن را احساس نکردم

مهدي همت - فرزند شهيد همت

Saturday, December 5, 2009

از حضرت صادق عليه السلام پرسيدند اگر كسى زن خود را عريان كند و باو نظر كند چونست ؟
-
فرمود كه مگر لذتى از اين بهتر ميباشد ؟

Friday, December 4, 2009

mamnoon

Wednesday, December 2, 2009

Tuesday, November 24, 2009

...
این چیزها نون و آب جاوید نمیشد. منتقدان، طرفداران و اصحاب رسانه از او کتاب میخواستند و بس
حالا چه کار باید میکرد؟ باید به همه میگفت كه همه اتفاقاتی كه دو سال پیش روایت کرده بود، تنها یک بار اتفاق افتاده بودند و او حرفی تازه برای گفتن نداشت؟
سعید میگفت خواننده ها این چیزها سرشان نمیشود آنقدر وحشیانه به تو فشار میآورند، هر جا كه پنهان بشوی می آیند و پیدایت میکنند به رویت لبخند میزند و میگویند آقای سلیمانی چرا دیگر نمینویسید؟ من از مشتاقان رمان "سکس، شمبلیله و حقوق بشر" بودم. یا اینکه مذبوحانه کودک خردسال عینکی خود را كه جیش دارد نشان میدهند و میگویند او شبها خود ادراری میکند زیرا كه منتظر جلد دوم رمان شماست یا اینکه به هر حال اثر تازه ای بیرون دهید تا مارا از این وضع نجات دهید
دستمان به دامنتان آقای
اما وای به حالت اگر جمیع عوامل کتابت را در این بازی بازنده کند، دیگر امیدی نیست به تو و روشنفکری ات. دیگر حتا سگت هم به تو وفادار نیست. شاید یک سگ با نژاد روسی
سعید همیشه عقده روانی سحرانگیزی به سگ روسی زرد وفادار خود، ساشا، داشت كه هنگام حادثه ای خود را فدای صاحبش کرده بود. و جاوید کمابیش چنین احساسی به سعید
رادیو قدیمی خود را مثل هر شب روشن کرد. او همچنین اعتقادی مادروار به این رادیو عتیقه داشت، انگار میتوانست ردی از بی نظمی هدفدار در صحبتهای آن بیابد. شبها مینشست تماشایش میکرد
خاله زنک بازیهای رسانه ای آنرا. دقیقا مثل صحبت کردن مادربزرگ پیر بی سواد با در و همسایه هنگام شستن رخت یا در بحبوحه تدارک غذا برای ضیافت شبانه. یا حتا نق زنیهای زیبایی محور یک زن با خود و گوش دادن دزدکی فرزند کوچک بدون هیچ دلیلی به او
اعتقاد به نشانه ها داشت یا نه، حداقل بازی جذابی مینمود. طنز آمد، معنی اش چه بود؟
آیا خداوند یا طبیعت یا روح بزرگ یا ذن یا هر کوفتی كه آن بالا یا آن زیر نشسته و سیگار سکوت میکشد و نظاره میکند و بی پدری، او را به ت.خ.م.ش هم نگرفته بود؟
عصبانی شد، و رادیو را انداخت. جای نگرانی نبود، فرزانه خودش جمع میکرد. اگر هم نه، به جهنم
...
..
.
دشنام سپیده دم و فحش سحری
دانم ز چه رو میکنی بی پدری؟
یعنی كه دغل بود همی چرتکه عمر
کاینسان زنی سرشت و تو بی خبری

...
ادامه دارد

Friday, November 20, 2009


...

پیچ رادیو را که پیچاند، شخصی که خود را لیبرال معرفی می کرد، سه بار در جوانی مورد آزار جنسی واقع شده بود و مجری 2 بامداد شبکه رادیو فرهنگ جدید التأسیس جنبش سبز بود داشت داستان سر شب خود را به نقل از مجله پرونده می خواند
روز تولد ۱۹ سالگی‌اش، وقتی مهمان‌ها رفتند، پدر و مادرش علاوه بر کادوهای قبلی یک بسته‌ی کادوپیچی‌شده‌ی دیگر هم به‌ش دادند و از او خواستند یک روز که در خانه تنهاست آن را باز کند. فردای آن روز پدر و مادر بیرون رفتند و پسر در خانه تنها شد. با هیجان بسته را باز کرد. یک نوار وی اچ اس بود. زود آن را در ویدئو گذاشت و مشغول تماشا شد

تختی که می‌دید چقدر آشنا بود... چند ثانیه بعد بازیگران فیلم هم وارد شدند: پدر و مادر عریانش
مادر به طرف تخت رفت و دراز کشید. پدر سرش را جلوی دوربین آورد و گفت: «فرزندم تو این‌گونه متولد شدی»؛ و به سمت تخت رفت

پسر مبهوت به تماشا نشست
...
خنده های هیستریک مجری اعصابش را به هم زد، داستان را ناتمام رها کرد و به آشپزخانه رفت. در یخچال را که باز کرد، چیزی نبود جز خوردنی هایی رقت انگیز تا رغبت بر انگیز. چند تکه سیر، پیاز صورتی رنگ، تکه های کاهوی پلاسیده به جا مانده از آخرین بار که فرزانه برایش سالاد سزار درست کرده بود، به گمانم یک ماه پیش، شاید 5 هفته. طبقه پایین عسلی شکرک زده با ظرفی که همیشه دستش را نوچ می کرد. آبلیمو و سرکه. در یخچال پر بود از کیسه های قرص که فقط دکترها و فرزانه از هویتشان باخبر بودند. تخم مرغدانی خالی. یک عدد هسته خرما که از سر بی حوصله گی به کف شیشه ای یخچال چسبیده بود. به اتاقش بازگشت. گرسنه بود، انگار کرد که در استخر پر از عسلی ولو شده است و روی تخت آشنایش افتاد

پیچ رادیو را باز پیچاند که آمد: اما نه چنین زار
اما نه چنین زار که این بار افتاد
...
ادامه دارد

Thursday, November 19, 2009

...
شرکت همیشه تجلی آرزوهای بر باد رفت نبود. گاه میشد كه جلسات آموزشی تکنیک های فروش بهتر كه توام با خودشناسی بود به کارمندان اراءه میشد كه استقبال چشمگیری داشت
خوی حیوانی آرش اما همیشه پس از این جلسات دچار مشکل اساسی میشد و با آن سازگار نبود
خانم ف. در جلسه آن روز مدرس بود. آرش دستی به نشانه استرس به پیشانی اش کشید. مثل همیشه موهایش را لمس کرد. کچل نبود اما کمی كه از جلوی سرش به راست و چپ حرکت میکرد عقب نشینی وحشتناکی در رستنگاه موهایش قبل لمس بود. از این موضوع هراس داشت یا نفرت نمیدانست؛ نمیدانم. نچ بلندی به نشانه اعتراض کشید. مدرس نگاهی تیز به او کرد و پای تخته رفت تا برای ده نفر موجود حرفهای اساسی بزند
آیا میدانید ۹۰ درصد پول جهان دست چه درصدی از مردمان هست؟ یکی گفت خوب ۹۰ درصد! نه! ۱۰%. و ۹۰ درصد باقی دنیا تنها ۱۰% پول را دارا هستند
جدولی را تصور کنید كه سمت راست آن کارمندی و خود اشتغالی است. و سمت چپ آن بیزنس و سرمایه گذاری.
اگر این ۴ راه اصلی درامد را در نظر بگیرید سمت راست آن همان ۱۰ درصد پولدار هستند

آرش پیش خود فکر کرد خوب نقش شرکت این وسط چیست؟ خانم ف. گفت خوب نقش ما این وسط چیست؟ آرش پاسخ داد خوب! از آنجا كه همه اینجا خود اشتغال هستند پس ما به بدتر شدن این نسبت کمک میکنیم. خانم ف. حرفی نزد. نفس عمیقی کشید و سپس اشاره کرد كه ما در آمد را هم به سمت چاپ میاوریم پس در واقع پول را از سمت راست جابجا میکنیم. این جدول رابرت کوزاک هست. اگر مفهوم آنرا خوب بفهمید دیگر احتیاجی به اینکه اینجا بیایید نیست
سپس پرسید حالا بگویید كه چرا ده درصد مردم پول باقی را در دست دارند؟ چرا انها موفق تراند؟ کسی گفت چون انها دانش بیشتری دارند. استاد به شدت مخالفت کرد. چون انها متفاوت فکر میکنند. نحوه ی فکر کردن علت اصلی این امر است. پرسید آیا اینجا کسی هست كه دقیقا میداند چه میخواهد؟ سکوت مسخره ای ایجاد شد. آرش پیش خود فکر کرد یعنی اینجا کسی نیست كه بداند؟ او با خود قرار گذشته بود در این جلسات کمتر حرف بزند تا روحیات خودش را تزکیه دهد. استاد گفت: یعنی آیا کسی هست كه بداند دقیقا چه نوع زندگی را در ۲۰ سال آینده به دست خواهد آورد؟ اگر به زندگی آن ها نگاه کنید شاید باور نکنید اما همه انها میدانستند كه چه میخواستند. انها زندگیشان را به مثابه تحقیق علمی به سعی و خطا نسپرده بودند. انها آنچه كه پیش خواهد آمد را پیش بینی كه نه تدوین کرده بودند
آیا میانبری وجود دارد؟ بله! یک و تنها یک میانبر در زندگی است كه من به شما میگویم. همه گوشها تیز بود. اینکه هر چیزی را تنها یک بار امتحان کنید. امتحان كه نه. تنها یک بار به انجام برسانید
دو نوع روش بهره برداری موجود است. یک استفاده از وقت و انرژی دیگران. و دیگری استفاده از پول دیگران. شما در حال حاضر وقت و انرژی مرا گرفته اید پس در حال بهره برداری هستید بی آنکه بدانید در درجه ای از فیض به سر میبرید. این آن چیزی است كه شرکت به بهترین شکل در خدمت شما گزارده است. شما اینجا به همه اجازه میدهید كه از برکت وجود شما استفاده کنند. مثل من كه الان این حرفها را برای شما میزنم
آرش نگاهی به ساعتش کرد تا شاید از شر این همه افاده در برود
اما هر کسی اینجا نمیتواند با شما همکار شود. شما خود کسانی را كه مستحق همکاری هستند انتخاب میکنید. تنها یک بار این شانس را خواهید داشت البته
ما موکلان مان را به ۴ دست تقسیم میکنیم : داغ، گرم، ولرم، سرد. خانواده داغ هستند. دوستان گرم، کسانی كه هر روز میبینید اما نمیشناسید ولرم، و کسانی كه یک بار میبینید و نمیدانید كه دوباره میبینید سرد
سوال اساسی اینست كه آیا برای کسانی كه تنها یک بار میبینیدشان آیا باید از کاری كه میکنید صحبت کنید؟ مطمنا انها جا خواهند خورد و ممکن است زده شوند، آیا آگاهی به قیمت زدگی ارزش دارد؟
پاسخ خیر! حس آگاهی اجباری مذموم است. بنا بر این اگر امکان این وجود دارد كه رابطه ای برقرار شود سر صحبت را باز کنید و از کار حرف نزنید اگر هیچ چاره ای نیست او را نخواهید دید ایرادی ندارد كه شانس خود را بیازمایید
چه سوالاتی میتواند کمتر زدگی ایجاد کند و به عبارتی مؤثرتر هستند؟
آیا میخواهید این طور بازنشسته شوید؟ (هیچ کس نمیخواهد این طور بازنشسته شود!) من عجله دارم، اما اخیرا با شرکتی کار میکنم كه به مردم یاد میدهد چطور کمتر پول خارج کنند و چطور ذخیره کنند، قولی به همکاری نمیدهم اما اگر تمایل دارید كه در ملاقاتی دیگر بیشتر راجع به آن صحبت کنیم خوشحال خواهم شد ؟
مردم ۵ سوال اساسی بیشتر نمیپرسند، پس چه بهتر كه پاسخ درستی به انها پیدا کرد، البته نباید در استفاده همیشگی از یک لحن و یک جواب زیادروی کرد. هر کسی را باید آنطور كه دوست دارد قانع کرد. هیچ وقت دروغ نگویید. اگر به چیزی اعتقاد ندارید آن را نگویید. زیرا دروغ در نگاهتان پیداست
همیشه در گذاشتن قرار به انها انتخاب باز ندهید. سوال دو جوابی بهترین حالت است. آیا آخر هفته ها بهتر است یا میان هفته؟ آیا صبح بهتر است یا غروب؟ ساعت ۷:۱۵ دقیقه خوب است؟ دقت زمان پیشنهادی همیشه به ربع ساعت باشد
زیرا هم میفهمند كه سرتان شلوغ است. هم اینکه باید سر وقت حاضر شوند. آرش داشت متوجه میشد كه خود متولد همچین فریبی بوده است. اعتراف کرد در دلش كه شنیدن این چیزها لذت بخش نیست
هر کس را دوبار تماس بگیرید برای یادآوری و تایید اینکه حتما بیایند. بار اول شب قبل برای اینکه بداند كه باید سر وقت حتما باید منتظرتان باشد. دوم همان روز موعود تا آدرس دقیق را بدهید. دقت در آدرس بسیار سفارش شده است
این نمادی است برای ارزش کار خود. میگویند انها كه به دادن آدرس برای دعوت از مهمانان توجه کافی ندارند و خود را جای یک تازه وارد نمیگذارند، در ناخود آگاه خود اهمیتی به سلوک با انسانها نمیدهند
در هر رابطه آنی سه رکن اساسی موجود است، آنچه كه تو به آن فکر میکنی از مخاطب. آنچه كه مخاطب از تو فکر میکند. آنچه كه تو فکر میکنی كه مخاطب از تو تصور میکند. البته این چرخه میتواند تا بینهایت برود، اما این سه رکن کفایت میکند
آرش غرق سخنرانی خانم ف. یا خود او بود هیچ وقت یادش نمیماند. اما وقتی به خود آمد جلسه پایان یافته بود. صحبتهای پایانی بسیار ناراحت کننده بودند

هفته آینده اتفاق بزرگی در تورنتو میافتد، اریک لیدمان قرار است به اینجا بیاید یکی از سه صاحب شرکت، او در میان دفترهای متعدد کانادا ما را انتخاب کرده است زیرا كه ما پر تلاش ترین اداره شرکت در کل کانادا هستیم
پس یادتان نرود قدرمردی به شهر ما سفر خواهد کرد، به خاطر این كه ما مهم هستیم
این جملات همانقدر كه روحیه بخش بودند برای آرش، عذاب آور نیز بودند. چرا ؟ آیا باید این مرد از تبار نور را میدید تا اثبات کند كه زندگی دیگر ارزشی برایش ندارد؟ اما اگر نه، اعتقاد او به نشانه ها چه میشد؟

تنها یک جای خوشبختی بود روحش آزرده و زخم شده بود
...
ادامه دارد

...
صبح را با این امید شروع کرده بود كه امروز آخرین روز زندگی اش است. تا شب همه چیز عادی پیش می رفت كه رییس شرکت به او زنگ زد و خواست كه فرمی را برای او بفرستد. او هم نه گذاشت نه برداشت و اعلام آمادگی کرد كه امروز شخصا به شرکت بیاید. ساعت ۵ عصر دیگر بی طاقت شد بود، همه چیز را رها کرد و حرکت کرد. در راه به این فکر میکرد كه امروز حتا نتوانسته بود به رویای ساده همیشگی اخیرش فکر کند. عجیب بود تلاشش برای به دام انداختن خودش. مگر ممکن است کسی به جنگ خود آگاهی خود برود و به ناگاه از خود مچ گیری کند
در مترو كه نشسته بود با خود فکر میکرد. یاد حرف پیری افتاد كه تنها یک بار نظیرش را شنیده بود. اگر به آنچه كه میدانید فکر کنید می بینید كه هیچ نمیدانید. پس میفهمید كه بسیارند آنچه كه نمیدانید. میتوانید به آنچه كه میدانید نمیدانید فکر کنید ولی متوجه میشوید كه انها هم کسری از واقعیات موجود هستند عمده اصلی آنچه نمیدانید آن دست هستند كه نمیدانید كه نمیدانید. آن چیزهایی كه از دیده شما پنهان شده اند. و تمام تلاش شما این است كه حداقل به سمتی بیاورید شان كه میدانید نمیدانید
آن پیر سپس گفت: آیا راهی میشناسید كه دانایی تان را در آنچه كه نمیدانید چیست افزایش دهید؟ آیا این زندگی شما را دگرگون (تباه یا خوشبخت ) نمیکند؟ حال اگر من به شما بگویم كه میتوانم به شما آنچه را بیاموزم یا نشان دهم كه پشت ذهن شما و در قسمت تاریک دانایی شما باشد چقدر مستوجب پاداش یا عذابم؟ این سؤالات را جوابی هست؟ صلوات محمدی ختم کن
به این جملات فکر میکرد كه ناخودآگاه صدای ترمز مترو را در ایستگاه آخر شنید. ساعتی گذشته بود
...

ادامه دارد

Wednesday, November 18, 2009


...
سخنگوی شورای امنیت ملی، سعید جلیلی در کنفرانس خبری خود بار دیگر به مسئله خلیج همیشه فارس اشاره کرده و آن را خلیج صلح و دوستی نامید. او با این کار نادانسته آب به آسیاب عربها ریخته است و از دید منتقدان اشتباهی استراتژیک مرتکب شده است
...
صبح که سوار تاکسی شد متوجه شد که موضوع بحث امروز میزگرد تاکسی چیست. روزهای ابتدایی از شباهت نامش با سعید جلیلی معروف احساس خاص خنثایی داشت، تا روزی که متوجه نگاه ناموس درآر یکی از مسافران شد. ناخواسته گاهی از او دفاع می کرد، شاید چون هم اسمش بود، شاید یک بازی بود برای اینکه بداند حق همیشه آن یک طرف جمع نشده است. به هر حال سعید جلیلی داستان عادت بدی داشت. آن روز هم وقتی از تاکسی پیاده شد همه را با خود دشمن کرده بود و لبخندی به لبش نشانده بود. نمی فهمید این همه اصرار روی اسم فارس از چیست؟ مگر خراسان و آذربایجان شرقی و چهار محال بختیاری چه ایرادی دارند؟ شبی که در کودکی، تاکسی بچه بازی قصد تعرض به عنفش را داشت یادش آورد. می دانست ته ته وجودش احساس انتقامی ددمنشانه هست که با برنده شدن در تک تک این میزگرد های تاکسی وار کم کم آسوده می شد. چون خاراندن زخم نیش پشه با کمترین سرعت ممکن
از ماشین که پیاده شد، لبخندی به لب داشت گشاده. پیش خودش گفت: خوب شد و به باقی روز فکر کرد
...
ادامه دارد
دیوانه و خسته و بالهوس.. تصمیم داشت زندگی جدیدی را آغاز کند
زندگی جدیدی.. جاوید سلیمانی. پنجره را باز کرد. صدای کفتران و کلاغها در تلاطمی رقابت گون در هم آمیخته داخل اتاق شده و به گوش اش رسیدند. نمی دانست اسمش را چه بگذارد. اسم داستان جدیدش را. شاش و شهوت؟
می دانست که موفقیت کتاب رمان اولیه اش اتفاقی بیش نبوده و حالا که دو سال از آن داستان نخستین می گذرد
باید به وعده هایش عمل کند تا دهان منتقدان را برای گفتن چیزی که خود به آن باور داشت، ببندد
اسم کتاب جدیدش را دمبال می کرد. او از آن دست نویسنده ها نبود که با پیدا کردن اسم کتاب سیناپس داستان، چکیده روایت اصلی و بعد فرعهای آن به ذهنش متبادر شود
اما چه کارمی شد کرد؟ این به نظر تنها راه فرار بود برای اینکه داستان دوم هم استقبالی شاید نیمی از داستان اول بشود
خنده ای زیر لب زد. مگر او چند بار زیسته بود و چند سرنوشت داشت که این یکی هم جذاب در بیاید؟ باید حتما دروغ می گفت؟
پیش خود فکر کرد : اما دروغ می تواند جذابتر از راست باشد. نمی تواند؟ آخر هرگز تجربه نشده است
یاد حرف سعید افتاد. درست می گفت سگ پدر! مردم همیشه در حال دروغ گفتن اند. دروغ دیگر جذابیتی ندارد. تازه همه در تشخیص دروغ از
حقیقت متبحر شده اند. باید فکری دیگر می کرد
شاش و شهوت؟ از واج آرایی گرم اش لذت می برد. اما بسیار واضح می نمود. باید کمی خنکای این هوای دلنشین درش نفوذ می
کرد. کمی کلاغ آلودتر
...
ادامه دارد

Sunday, November 8, 2009


امروز تجربه عجیبی اتفاق افتاد. جسارت می کنم می گم که یکی از زیباترین تجربیات من در کانادا

قضیه این طور شد که من بعد از اینکه از یورک میلز تا کالج که کمتر از تجریش تا انقلاب نبود و پیاده اومدم و تلفنی با راحله حرف می زدم که نزدیک 2 ساعتی به گمونم طول کشید و خودش به اندازه کافی متفاوت و جالب بود و حالم دگرگون بود و دستام البته از کتف درد گرفته بود از بس گوشیو گرفته بودم؛ بعد از همه اینها اتفاقی به فستیوال فیلم کوتاهی رفتم که موضوعش یک منطقه با نام Region Park
بود و این منطقه یک منطقه فقیرنشین تورنتو و عمدتا سیاهنشین تورنتو بود. مشکل مردم این ناحیه جز وضع اقتصادی مسائل فرهنگی و گسترش جرم و بی فرهنگی بوده. من اینها رو تا اون موقع نمی دونستم و چیزی اصلا از این منطقه به طور خاص نمی دونستم، اگرچه وضع معماری ساختمونا و رنگ ورورفتگی خونه ها از در و دیوار محله می بارید
فیلم اول راجبه حوونی سرطانی بود از این محله و شادی روحش که جالب و تأثیرگذار بود. فیلم دوم اما اصل حرف منه که بسیار جالب بود. در ابتدا خیال کردم که فیلم راجبه یه جوون معمولیه که ترس از معتاد شدنس برای خانواده اش هست و موضوع کلیشه ای انتخاب شده وضرباهنگ تأثیرگذار و فیلم برداری خصا فیلم کمی برای بار محتوایی فیلم زیاد بوده. بعد هرچی فیلم می گذشت و می دیدم که تموم نمیشه شکی در من انگیخته می شد که نکنه فیلم حرف بزرگتری داره می زنه که نادیده گرفتم. و رفته رفته دیدم که موضوع فیلم به نحوی چیزی فراتر از اون چیزیه که گرفتم و شاید به مفهوم تربیت نگاه بسیار ظریفی داره! انقد ظریف که
.....مبادا ترک بردارد شیشه نازک تنهایی من
فیلم رفته رفته طولانی شد و شد پر از نکات ریز که دیگه از حوزه ذهنت فراتر می رفت

نکاتی دیدنی و شنیدنی مثل اینکه در یک سکانس کوتاه در دیواری در همسایگی خوش دوقی نوشته بود خدا (زمانی) اینجا بود
و مادر جایی به فرزند یاغی اش می گوید که آن روز که خبر دستگیر شدنت را شنیدم دو هفته سیر خوابیدم چون می دانستم که دیگر بلایی سرت نمی آید و دیگر نگران اینکه کاری بکنی که دستگیر شوی نبودم! یا اینکه جایی مربی می گوید که ریجن پارک منطقه خوبی است زیرا هرچه بخواهی هست: اگر چیز بد بخواهی هست اگر چیز خوب هم بخواهی هست. و یا در انتها که خطاب به پدر و مادران گفت که نترسید از اینکه انتظارات بالایی از فرزندانتان داشته باشید البته همراه درک. و یادتان نرود که رسالت پسرنتان این است که شما را به چالش بکشد. البته اگر از ابتدا فریب نمی خوردم نکات بسیاری بود که الآن نگفتم. فوق العاده تر پرسش و پاسخ پس از فیلم بود که با حضور نابازیگران فیلم که اکنون آشنا می نمودند مثل پسر، مربی، مادر و دوست انجام شد و حس غریبی داشت که پس از فیلم نفسگیر فضای کلمات را برای خود آنها هم سخت کرده بود. آنها که بیش از همه به زندگی روزانه خود واقف بودند. انگار پرده ای افتاده بود و آنها با حیای شیرینی در دوگانگی لذت مشهور شدن و مورد توجه بودن در مقابل برهنگی و از دست رفتن حریم شخصی گیج می زدند. راستی که شیرین بود همه چیز
در انتها باز هم همه چیز بهتر شد و وقتی مصطفا نامی پسسر سیاه چرده به قول خودش سیزده ساله که دو سال از یازده سالگی اش می گذرد آمد و شعر (اشعار خودش را) خواند. از محله اش از مادر و از گل رز. حس اش، کلماتش قابل تحسین بود و تأثیر گذار. مرا یاد کسانی انداخت که مرا به آن گفنه ارسطو که سخنرانی را از هنرهای اصیل هفتگانه می خواند معتقد می کردند
شب عجیبی بود کتفم هنوز می افتد. فبه المراد

Friday, November 6, 2009

Mohajer

مردم ما در یافته اند که راه آزادی و مردمسالاری و معنویت و تکریم انسان ها راهی کوتاه و آسان یاب نیست. همان ماموری که با باتوم توی صورت آن زن زد، بیماری ست که بایست معالجه شود. این معالجه با برافروخته شدن کینه ها سامان پیدا نمی کند. استقامت در راه و گذار زمان به نفع مردم و در جهت آزادی و مردمسالاری حقیقی است

Tuesday, November 3, 2009

aramesh - dopahloo

سردار سعيد قاسمي سعي در آرام كردن فضاي سالن داشت و خطاب به حاميان موسوي گفت اين حركات شما تكراري شده و فايده‌اي ندارد

ايشان همچنين در اين ديدار در تشري به برخي انقلابيون سابق نيز تأكيد كردند: جز يك عده‌اي انقلابي فرسوده و پشيمان، بقيه آحاد ملت آماده‌اند

- مقام معظم رهبری در دیدار امروز با جمعی از عرق فروشان خیابان لاله‌زار فرمودند: مشروبات الکلی غربی باعث فساد و انحراف جوانان ما میشود. ما باید از منابع داخلی خود مطابق موازین شرعی عمل کنیم. اگر قرار شود بین ودکا با شامپاین یکی را انتخاب کنیم باید عرق سگی را انتخاب کنیم.در پایان این دیدار تعدادی از اعضای انجمن اسلامی عرق خوران بازار با سر کشیدن گیلاس‌هایی از مشروبات الکلی در محضر ایشان مراتب وفاداری و تبعیت خود را از رهنمودهای مقام شامخ ولایت ابراز نمودند.مقام عظما هم به آنها فرمودند: طیب الله انفاسکم

ای کاش واقعیت ها را میشد مانند انشا ها به پایان رساند

آنها دیگر زندگی کردند

آنها دیگر با هم زندگی کردند

آنها دیگر با هم زیر یک سقف زندگی کردند

آنها دیگر با هم زیر یک سقف در خوشی و آرامش زندگی کردند

قربونت من همون اولی رو ترجیح میدم

Sunday, November 1, 2009

یا كه پیچک







وقتی باد آروم آروم مو تو نوازش میکنه/ طبیعت وجودتو انقدر ستایش میکنه
وقتی كه یواشکی خواب به سراغ تو میاد/ برای داشتن چشمای تو خواهش میکنه
این همه عاشق داری چطور حسودی نکنم؟/ این همه عاشق داری چطور حسودی نکنم؟
وقتی شب فقط میاد برای خوابیدن تو / خورشید از خواب پا میشه تنها واسه دیدن تو
وقتی كه چشمه حریصه واسه لمس تن تو/ یا كه پیچک آرزوشه بشه پیراهن تو
این همه عاشق داری چطور حسودی نکنم؟/ این همه عاشق داری چطور حسودی نکنم؟
وقتی هر پرنده به عشق تو پرواز میکنه/ عشق تو حتا طبیعت رو هوسباز میکنه
وقتی تو قلب خدا این همه جا هست واسه تو / چرخ گردون واسه تو گردش رو آغاز میکنه
این همه عاشق داری چطور حسودی نکنم؟/ این همه عاشق داری چطور حسودی نکنم؟


Friday, October 23, 2009

ژورنالیسم اخلاق گرا

يكي از محافظان مهدي كروبي براي متفرق كردن انبوه جمعيت معترض به صورت هوايي اقدام به تيراندازي نمود. اين امر در بين محافظان شخصيت‌هاي كشوري اقدامي شايسته محسوب نمي شود

Thursday, October 22, 2009

آشنایان ره عشق در این بحر عمیق

غرقه گشتند و نگشتند به آب آلوده

Tuesday, October 20, 2009

حتا حضور بی غش

و لذتی شهوانی است در تلفظ ات از آن عیان

Friday, October 16, 2009

فتح ماه توسط مسلمانان

با توجه به پیشرفت های جدید کشورهای اسلامی و خصوصا ایران در علوم فضایی و اینکه احتمال فتح ماه توسط مسلمانان در ده سال آینده بسیار زیاد است، آمریکا با همکاری صهیونیست ها اقدام به نابود کردن آثار معجزه عظیم پیامبر در ماه نموده اند تا از مشاهده و اثبات علمی این معجزه حضرت محمد و قدرت گیری مسلمانان در جهان جلوگیری نمایند

Wednesday, October 7, 2009

در همه دیر مغان نیست چو من شیدایی


قدرت فسادآور

قدرت الله علیخانی نماینده قزوین هم به رسایی گفته است برای تغییر آب و هوا و فراموشی این شکست به حوزه انتخابیه او یعنی قزوین سفر کند

!می خواهیم برویم دستشویی

می خواهیم برویم دستشویی، اما دودلیم که چراغ را بزنیم یا نه، از ترس نیست که به سمت چراغ نمی رویم، دلمان نمی خواهد با نگهبان درگیری لفظی پیدا کنیم، دلمان نمی خواهد به او اجازه دهیم تا بهمان توهین کند. و او در سکوت راهرو داد می زند که " آنوقت که از صبح تا شب در خیابان ول بودید، نیازی به دستشویی نداشتید؟" یکجوری عجیب به من بر می خورد، ناسزایی می گویم و گوشه سلول می نشینم، غمزده برای هنگامه که حالا چه خواهد شد..

Tuesday, October 6, 2009

چه فخری به خود می فروشد زمین
كه همچون تو رامشگری را در آغوش کرد
پس از این چه خواهد کشید از فراق تو سنتور تو
كه نتواند او هم غمت را فراموش کرد

Wednesday, September 30, 2009

ای بابا.مگه خود ما با چی شورو کردیم؟یه دست کاسه بشقاب مسی داشتیم و دو تا پشتی

Saturday, September 26, 2009

University of Southern California

بگذار هر آنکه نخل را می‌‌یابد آن را بیاورد

Tuesday, September 22, 2009

تمنا


همه خسته اند و او ولکن معامله نیست




Thursday, September 17, 2009

هیچ کس برای پدر موسیقی رپ ایران بودن خیلی‌ جوان نیست. زبان نفهم

Professional League

چند دقیقه قبل از به ثمر رسیدن گل دوم پرسپولیس جواد خیابانی تعریف و تمجید از تیم تازه وارد لیگ برتر را کنار گذاشت و با لحنی تحریک آمیز گفت:"پرسپولیس اگر شاهین بوشهر را در تهران نبرد پس چه تیمی را می خواهد ببرد."این اظهار نظر به مذاق هواداران تیم بوشهری خوش نیامد و خیلی زود توسط فوتبال دوستانی که در بوشهر پای تلویزیون نشسته بودند به خویشاوندی که با اتوبوس برای تماشای بازی از بوشهر به تهران آمده بودند انتقال داده شد. تعدادی ازهواداران شاهین بوشهر به رغم تذکر چندباره نیروی انتظامی تا یک ساعت پس از پایان بازی در ورزشگاه منتظر جواد خیابانی ماندند و قصد درگیری با او را داشتند اما آنها به اشتباه مقابل تونل ورزشگاه-جایی که بازیکنان از آن رفت و آمد می کنند-کمین کرده بودند در حالی که خیابانی دقایقی پس از پایان بازی از خروجی دیگری ورزشگاه را ترک کرده بود.

Wednesday, September 16, 2009


Oh My God! My Darling!
When I'm Skeptical that you exist,
You know what I do?
I start gazing at the poor.

My Brain got seduced,
Her memory being re-borne
You know why?
I am not pro-abortion anymore!

"Who is the guy wearing the purple purse,
With a black lipstick on his lips?!"
She then grinned. I asked her in the party,
"Is it him who you really adore?"

"Come on; Give me a sweet kiss, Angel!
This is Earth, for Heaven's sake, Angel!"
"My wings are burning, just by the temptation,
I can't pretend I hate your lips", she mourned, "Help yourself!" Ooh, I replied "sure!"

Calm down! Come down!
This is not a story of Love,
Maybe Hatred, or a sinful son in the Holy Land,
"I asked does he forgive us, father?!" He said, "You, and even the Whore!"

"Fast! Fast! Or Slow down", he caressed me!
“Cut the vanity, with insanity”, embarrassed me!
“It was mine, The God’s wine!” everybody laughed at me!
My lips were shining! I cried and cried and swore.


And I had to stare again;
So I stared at the Poor.

بخشي از محتوای بسته پیشنهادی ایران به 1+5

تعریف و تدوین عادلانه حقوق فضا

Tuesday, September 15, 2009

خاطرات هاشمي - كره شمالي - سه شنبه 24 شهريور 1360

ساعت‌ ده‌ صبح‌، به‌ همان‌ محل‌ دیروز برای‌ مذاکره‌ رفتیم‌. پیشنهاد کردند، شروع‌ به‌ صحبت‌کنم‌. سیاست‌ کم‌ کردن‌ روابط با ابرقدرتها و کشورهای‌ استعمارگر و توسعه‌ روابط با کشورهای‌کوچک‌ و جهان‌ سوم‌ ایران‌ را گفتم‌ و اضافه‌ کردم‌ که‌ به‌ دلیل‌ رضایت‌ از کره‌ شمالی‌ به‌ خاطرموضع‌ درستش‌ در جنگ‌ عراق‌ و سیاست‌ ضداستکباریش‌، مایلیم‌ با آنها روابط بیشتری‌ داشته‌باشیم‌.
معاون‌ ریاست‌ جمهوری‌، از ایدئولوژی‌ جوچه‌ که‌ انسان‌ را به‌ جای‌ اقتصاد، محور قرارمی‌دهد و روی‌ استقلال‌ تکیه‌ دارد، صحبت‌ کرد و از جنگ‌ افروزی‌ آمریکا و کره‌جنوبی‌ ودادن‌ آواکس‌ و بمب‌ اتمی‌ به‌ کره‌ جنوبی‌ و فشار روی‌ تز وحدت‌ دو کره‌ کیم‌ ایل‌ سونگ‌ وبرنامه‌ هفت‌ ساله‌اش‌ گفت‌. تجاوز عراق‌ به‌ ما را ناروا گفتند.
من‌ از دو نقطه‌ مثبت‌ جوچه‌که‌ از مارکسیست‌ فاصله‌ گرفته‌ و به‌ اسلام‌ نزدیک‌ می‌شود،ستایش‌ کردم‌ و تشابه‌ سیاست‌ آمریکا در خاورمیانه‌ و کره‌ را توضیح‌ دادم‌ و قرار شد با مسئولان‌هر بخش‌، وارد مذاکرات‌ جزئی‌تر شویم‌.
ناهار را در محل‌ اقامت‌، صرف‌ کردیم‌. چهار بعدازظهر به‌ محل‌ زادگاه‌ کیم‌ایل‌سونگ‌رفتیم‌. خانه‌ای‌ محقر در روستائی‌ در اطراف‌ پیونگ‌ یانگ‌. سپس‌ از تپه‌ مجاور آن‌ که‌ محل‌مطالعه‌ او بوده‌، دیدن‌ کردیم‌. چند خبرنگار خارجی‌ هم‌ آنجا دیدیم‌.
به‌ یک‌ مزرعه‌ نمونه‌ رفتیم‌ که‌ هفتصدهکتار برنج‌ کاری‌ داشت‌ و از تعمیرگاه‌ و ماشین‌آلاتش‌ دیدن‌ کردیم‌. خانه‌های‌ مسکونی‌ کشاورزان‌ را دیدیم‌. محقر و تمیز بود. یک‌ باغ‌ سیب‌ رادیدیم‌ و محصول‌ خوشمزه‌ پیوند سیب‌ و گلابی‌ را خوردیم‌. از مترو هم‌ دیدن‌ کردیم‌. ۳۲ کیلومترمترو دارند، صد متر زیر زمین‌ است‌. با نبودن‌ ماشین‌ سواری‌ و خلوتی‌ و کیفیت‌ خیابانها،احداث‌ مترو برای‌ ما سئوال‌ انگیز بود. در جلسه‌ مهمانی‌ از کیم‌ایل‌سونگ‌ توضیح‌ خواستم‌،معلوم‌ شد شرایط جنگی‌ ایجاب‌ کرده‌، در حقیقت‌ پناهگاه‌ است‌ و گفت‌ خیلی‌ از کارخانه‌ها ومراکز مهم‌شان‌ زیرزمین‌ است‌.
سپس‌ به‌ کاخ‌ کودک‌ رفتیم‌. آنجا به‌ بچه‌ها فنون‌ مختلف‌ یاد می‌دهند. تعمیر رادیو ،عکاسی‌،تشریح‌، موسیقی‌، رقص‌، تزریقات‌، ... برنامه‌ هنری‌ برای‌ ما ترتیب‌ داده‌ بودند. هنرشان‌ قوی‌بود، اما به‌ خاطر دخترهای‌ نیمه‌ برهنه‌ برای‌ ما ناراحت‌ کننده‌ بود، عده‌ای‌ از همراهان‌ جلسه‌ راترک‌ کردند. من‌ هم‌ اعتراض‌ کردم‌، آنها عذر خواستند

Sunday, September 13, 2009

در تنگ - ترجمه عبدالله توکل- رضا سید حسینی



ژروم خطاب به آلیسا :

- من هرگز از تو جدا نخواهم شد

کمی شانه ها را بالا انداخت. - مگر قدرت این را نداری که تنها بروی؟ هریک از ما باید یکه و تنها به خدا برسد

- اما تویی که راه را به من نشان می دهی

- چرا می خواهی جز مسیح راهنمای دیگری پیدا کنی؟ مگر خیال نمی کنی من و تو زمانی به هم نزدیکتریم که یکدیگر را فراموش کرده ایم و خدا را عبادت می کنیم؟

- تا ما را به هم برساند و آنچه من هر شب و هر روز از خدا می خواهم همین است

- مگر معنی به هم رسیدن در وجود خدا را نمی دانی؟

- از صمیم قلب می دانم. معنی آن این است که یکدیگر را در منتهای شیفتگی در معبود واحدی پیدا کنیم و به نظرم درست برای پیدا کردن تو است که من آن چیز را می پرستم که تو هم می پرستی

- پرستش تو هیچ پاک نیست

- زیاده بر این از من نخواه. اگر قرار باشد که من نتوانم ترا در آسمان پیدا کنم، مرده شور این آسمان را ببرند
...

حتی

حال مرا اگر بخواهی؟

اینجا همه خوبن
.
..
...
....
.....
......
.......
........
.........
..........
...........
حتی عوضیهاااااااااااااااااااا


Friday, September 11, 2009

تصادف

یکی‌ از عرب‌های تشکل اسلامی دانشگهمون می‌‌گفت من مطمئنم شب قدر در ماه رمضان نیست!

گفتم پس کیه؟

گفت ۱۱‌ام ماه سپتامبر! منتها امسال با ۲۱ رمضان تصادفا مصادف شده.

خداوند فقط یک بار حجت را بر انسان تمام کرد

Thursday, September 10, 2009

باورهام

مفهوم بند تنبون با رسالتش فرق داره. اگرچه چیزی رو نگه می داره اما در واقع مفهومش آویزونه به اون چیز. درواقع بند تنبون هیچ هویتی از خودش نداره. راستش این ریشه مذموم بودنشه. چون اگر هم هویت می گیره آویزون هویتی شده که ارزش آویزون شدن ( حتی با نگه داشتن ) رو هم نداره. بیچاره آدمایی (مثل من) که آویزونن و آویزون چه مفهومی! ما گاه دربند عقاید بند تنبونی خودمونیم. ای کاش بفهمیم و خودمونو اصلاح کنیم. یا هیچ گاه وقتی متوجه نشیم که باور داریم که دیگه فرصتی برای اصلاح نیست
پ.ن.: آیا خود این باور هم بند تنبونی نیست؟

Wednesday, September 9, 2009

آخه اعتراف کردن رو هم خز کردین، دیگه چه ارزشی باقی مونده؟

بلبل خمینی ..

Tuesday, September 8, 2009

من ایسم

۸۰% نژاد پرست

۲۳.۶۶۶% هوموفوبیا

۳۲% مردسالار

۲۴% خشونت طلب

۱۸% ضد طبیعت

۲۳% ضد روشنفکر

۱۳% اسلامو فوبیا

۲۸% سوسیالیست

۳۶% پاپیولیست

۴۴% آنارشیست

۶۶.۶۶% ایندیویجوالیست

۳۵% اولوشنیست

۴۱% مسلم

۲۳% اگزیستنسیلیست

۷۰% هرمنتیست

------------------------

= من


اگر شد وجدان خواب آلوده ات بیدار

Tuesday, September 1, 2009

با همه ناراستی و بد دلی‌ ***** خوش حرکات است پدرسوخته

کیهانیسم

آیا .....این طور نیست؟
..
نیست؟
..


سکوت معنی دار مسئولین به این پرسش به چه معناست؟


روزبه تمدن

مناظره موسوی و احمدی نژاد حتی برای ما نیز نقطه عطفی به شمار می‌آمد. با نفسش نفسمان گرفت، با صدایش صدایمان لرزید و همانند او به چیز چیز افتادیم. چهار مشخصه مهندس موسوی بیش از همه نظر ما را به خود جلب کرد: صراحت (که تا حدودی احمدی نژاد هم واجد آن بود)، صداقت (که احمدی‌نژاد کلا فاقد آن بود)، جسارت (که احمدی‌نژاد کاریکاتوری از آن بود) و ذکاوت

Thursday, August 27, 2009

ارجمندی متشکریم

استادی داشتم که دائماً می گفت گنه کرد در بلخ آهنگری به قزوین زدند گردن مسگری

Tuesday, August 25, 2009

Monday, August 24, 2009

dalayi lama (safheye siahe zir ra ba mouse begirid ta be nagah haghighat namayan shavad)

زیرساخت زندگی شما، وجود جوی از محبت و عشق در محیط خانه و خانواده است
بدان که بهترین ارتباط، آن است که عشق شما به هم، از نیاز شمابه هم سبقت گیرد

..

گوشه روح الارواح
...
بیات ترک
..
مؤذن زاده اردبیلی
.

Vaveilaye Velayat

طبقه جدید‌ترین بیانات در نظریه ولایت فقیه توسط آیت‌الله مصباح یزدی، ولایت به امر امری ظاهری و مادی محسوب نمی‌شود که بتوان پس از تنفیذ رهبری یا اعلام مجلس خبرگان رهبری آن را پس گرفت.

به گفتهٔ خبرنگار خبرگزاری ... در محل صندوق سیار، این گفته بدان معناست که دیگر از این پس حتا خدا هم حق پس گرفتن ولایت امر خویش, که به امامان و جانشینان ایشان در زمین اعطا کرده است, را ندارد.

خداستیزی

اولین کسی‌ که به تشویش افکار عمومی دست زد خدا بود! او در ادامه ۱۲۴۰۰۰ بار بر این کار مداومت نمود.

همچنین در پروندهٔ او چندین مورد خسارت به اموال عمومی و اقدام به بر اندزی حکومت و آسیب رسانی به امینت ملی‌ و تحریک توسط عوامل بیگانه دیده میشود.

Friday, August 21, 2009

برای شنیدن آهنگ زیبای زد بازی " کوچه خیلی خوبه، خونه خیلی دوره" اینجا را انگول کنید

بر طبق اعلام رسمی فرهنگستان معادل فارسی کلیک: انگول

مرداد ماه قطعه ای از بهشت؛ درود بر شرفت مرد


از دروازه زندان اوين وارد مي‌شويم، ماموران مي‌گويند لطفا سر خود را روي پشتي صندلي جلو قرار دهيد! نمي‌دانم مي‌خواهند راه را نشناسم يا زندانبان را! در مقابل بند 209 متوقف مي‌شويم، برايم چشم‌بندي مي‌آورند تا چشم از هر چه غير اوست ببندم. جز يار نبينم و مهياي ديدار دلدار شوم، به اتاقكي كوچك راهنمايي شده و يك دست لباس آبي زندان به من مي‌دهند. بايد رخت شهرت و لباس تفاخر از تن بيرون كني، اينجا ميقات است، آنگاه كه يكي يكي جامه از تن به در مي‌كنم خود را در ميقات مي‌بينيم، مي‌خواهم تلبيه گويم، لبيك، لبيك، اللهم لبيك، در دل با خداي خود زمزمه مي‌كنم. آيا لياقت ديدارش را دارم؟ بر خود نهيب مي‌زنم، اگر نداشتي دعوت نمي‌شدي، او كريم است و مهمان‌نواز
دو انگشتري دارم كه از خود جدا نمي‌كنم، يكي عقيق است و بر آن شرف‌الشمس حك شده است و در زير نگين آن تربت سيدالشهدا و غبار داخل ضريح علي‌ابن موسي‌الرضا و حرز جواد‌الائمه (عليهم‌السلام) قرار داده‌ام و به روايت امام صادق (عليه‌السلام) يكي از نشانه‌هاي چهارگانه مومن است (التختم باليمين) و ديگري حديد است با اذكار خاص خود كه دل را در برابر دشمنان و ظالمان قوي مي‌دارد، به ياد دارم در ميقات كه بايد تمام زينت‌ها را از خود دور كرد، عالم رباني حضرت آيت‌الله سيدمهدي موسوي‌بجنوردي، اين دو را مصداق زينت ندانستند و با انگشتري محرم شدم، اما در اين ميقات انگشتريم را نيز از من گرفتند. گويا يار مي‌خواهد همه دلبستگي و وابستگي‌ها را از من بگيرد، وقتي براي اولين‌بار از انگشتري‌هاي خويش جدا مي‌شوم. با خود مي‌گويم تو به نزد حضرت دوست مي‌روي و او بهترين حافظ است چه نيازي به اينها داري؟ (فالله خير حافظا و هوارحم الراحمين) و با خشنودي آنها را تسليم زندانبان مي‌نمايم. در مسجد شجره هنگام احرام براي تشخيص زمان ساعت به دست دارم، اما در ميقات اوين ساعت را نيز از تو مي‌گيرند. در خلوت يار زمان معنا ندارد، آنگاه كه با دلدار عشقبازي مي‌كني، زمان و مكان از يادت مي‌رود، نمي‌داني ساعت‌ها چگونه مي‌گذرند و درازي شب مطلوب است؟
شب رفت و حديث ما به پايان نرسيد
شب را چه گنه حديث ما بود دراز
يا آن عاشق بي‌دل كه مي‌گويد
شب عاشقان بي‌دل چه شبي دراز باشد
تو بيا كز اول شب، در صبح باز باشد
از زندانبان خواستم قلم و كاغذم را همراه داشته باشم، اما، آن را نيز دريغ كردند، اگر در عرفات از معرفت يار مي‌نوشتم، در مشعر شعر شعور دلدار مي‌سرودم، در مزدلفه حلقه زلف نگار مي‌كشيدم و در مناي عشق قلم را به قربانگاه يار مي‌دواندم، امروز مي‌خواهم به خلوت يار بروم، قلم نيز بيگانه است. اينجا نرد عشق مي‌بازند و تاس عشق مي‌اندازند، نه جاي قرطاس است؟
مثنوي عشق را بر قلب عاشق حك مي‌كنند و مركب عشق خون دل عشاق است، لوح و قلم و دوات بيرون نه
فادخلي في عبادي
دگر هيچ به همراه ندارم، دست خالي اما با دلي پراميد به ميهماني كريم مي‌روم. زشت است در ميهماني كريم با خود زاد و توشه‌ بردن
وفدت بغير زاد علي‌الكريم
من‌الحسنات و القلب السليم
وحمل الزاد اقبح كل شيئي
اذا كان و فود علي‌الكريم
باز چشم‌بند را بسته و زندانبان دستت را مي‌گيرد و از هزار توي پر پيچ‌وخم بند عبورت مي‌دهد، آري هرچند چشم از غير يار بسته‌اي، اما راه، پر پيچ‌و‌خم و فراز‌و‌نشيب است، اگر خوب بنگري مي‌خواهد بگويد راهنمايي لازم است تا دستت را بگيرد! اين هاديان راه، ائمه هدي (ع)‌اند، پس دستت را به دست آنان بسپار تا به ديدار دلدار وخلوتگه يار درآيي
سلول انفرادي 129 خلوت من است. پاي در حرم يار مي‌نهم و درب آهنين، ارتباط مرا با اغيار قطع مي‌كند. سلولي به عرض كمتر از 2 متر، درازي كمتر از 3 متر و بلنداي نزديك به 4 متر با دربي فولادين و جدار سيماني حصن حصين تست، نه نقشي بر ديوار و نه قاب عكسي كه تو را به خود مشغول دارد، نه زيوري، نه زخرفي، نه صدايي، نه هم‌سخني، نه همدلي، يك لحظه از تمام دنيا منقطع مي‌شوي و ديگر نمي‌انديشي جز به يار، هيچ نداري جز دلدار و هيچ نخواهي جز ديدار
با خود مي‌گويي: چقدر تنهايم، يار درگوش‌ات نجوا مي‌كند: فاني قريب (من كه نزديكم)، اين لحظه ديدار است و يار به تمام قامت در برابرت جلوه مي‌كند، او را حس مي‌كني، چه نزديك است، مثل رگ گردن، نه، نزديك‌تر است، در دل جاي مي‌گيرد، با تپش دل مي‌تپد و تو را مي‌خواند :اني‌في قلوب منكسره
هميشه جايگاه اعتكاف خويش در مسجد جامع را قطعه‌اي از بهشت مي‌دانستم، اما نه، سلول انفرادي چيز ديگري است، اينجا قطعه‌اي از بهشت است، چه خداي زيبايي، چه جمالي، چه دلبري داشتيم و از او غافل بوديم، اشك امانم نمي‌دهد، نمي‌دانم اشك شوق ديدار است يا حسرت عمر بر بادرفته؟
تازه خدايم را يافته‌ام، او را در آغوش مي‌كشم، نه، اوست كه مرا در آغوش گرفته است، من كه لياقت ندارم، عبد گنهكارم، مرا با يار چه كار؟ او رحيم است و غفور است و ودود


كافي است دل از اغيار بشويي تا خانه دلدار شود و چشم از غير بپوشي تا لايق ديدار شود، او خود به سراغت خواهد آمد. اين آغاز عشقبازي و گفت‌وگويي عشاق است، آنگاه كه «قدقامت الصلاه» مي‌گويي، قامت يار در برابر تست، آنگاه كه در نماز دست نياز به درگاه بي‌نياز دراز مي‌كني، خود را عين نياز و يار را ذات بي‌نياز مي‌بيني
پس در برابر عظمتش تعظيم كرده و به ركوع مي‌روي، در سجده عشق با او سخن مي‌گويي، يقين داري مي‌شنود و اجابت مي‌كند (ادعوني استجب لكم)، قرآن صاعد را به دست مي‌گيري، زمزمه عاشقانه‌ات را به گوش يار مي‌گويي و حس مي‌كني كه مي‌شنود و مي‌بيند، تلاوت قرآن را آغاز مي‌كني در خلوت سلول انفرادي صداي يار در گوش‌ات طنين‌انداز مي‌شود، او با صدايي آشنا با تو سخن مي‌گويد «فاستقم كما امرت» استقامت كن آنچنان كه امر شده است

14/5/88 مهدی خزعلی

Thursday, August 20, 2009

دین شناسی و اسلام شناسی


امروز بحثی گرفت درباره دین اسلام و تصاویر دختران لبنانی که در9 سالگی به ازدواج داده اندشان. حامد گفت که خوب اسلام همینست دیگر، من هم وسوسه شدم بنویسم چند سطری



فکر کردم از این دریچه می شود وارد شد که اسلام را می شود نوع دیگری بررسی کرد دینی خدایی و زمینی. مفهوم از اینها واضح است و ساخته دست بشر بودن مشخصاً هیچ توضیح بیشتری نمی خواهد. به اعتقادم اگر کلاهمان را قاضی کنیم می بینیم که مشکل در یکی از اینهاست که اتفاق می افتد منظورم از مشکل آن موقع است که خودت را در بیرون از اعتقادات مذهبی شخصی قرار می دهی و می خواهی نظری به یکباره و کلی در مورد یک دین بدهی و در فضایی مقطوع از قیاسهای طبیعی با بقیه ادیان و تنها از اسلام در خارج از سیاره زمین جایی که خدا برای موجوداتش تنها اسلام را به عنوان دین کامل هدیه داده است و ایضا حجت خود را تمام کرده است، می شود انگار کرد در این سیاره پرسه می زنی که به این سوال بر می خوری و راه استدلال برت بسته می شود. دختران مذکور آیا گناهی دارند؟ این سوال انصافا گلویت را می گیرد؟
اما مشکل کدامیک است؟ اگر اسلام را ساخته دست پیامبر یعنی آنکه در سرزمین ما حضرت محمد می نامیم اش می بود؟ یا آن هنگامی که این دین خدایی می بود و از عالم بالا به عالم ما خراب شده بود؟
می توانی حدس بزنی که دومی! چه اگر این دین ساخته ذهن و توهم و تخیل یک فرد عرب در آن شرایط زمانی و مکانی بوده باشد که دیگر غمی نیست، بلکه استدلال از حالت بدهکارانه به ناگاه به حالت طلبکارانه می رسد که خوب حالا! همینکه این آدم توانسته با به اصطلاح توهمات خویش چنین لرزه ای بر ادیان خودساخته و خداساخته شما بیندازد همین کافی ست. در این حالت تمامی اشتباهات و ضعفهای اسلام به واسطه سطحی ترین جامعه شناسی عصر او می شود مصادره شود به برگرفتن رسوم زمانه خویش و چه انتظاری جز این می توان داشت از یک همچون انسانی عادی! و تمامی امتیازات اسلام با عزت رنگ و بویی قویتر می گیرد، چه انکار این واقعیت که حتی با نگاهی سوداگرانه، ویترین دنیای امروز و تفکرات متنوع و فریبنده امروز قدرت متوقف کردن و فرو نشاندن این عطش مردم دنیا از این محصول ساده-بسته بندی شده را ندارند، محصولی که به وضوح در تحریم تبلیغاتی رسانه های دنیا قرار دارد
هدف من بسنده کردن به این نیست. می خواهم بحث را جالبتر کنم هنگامی که اشاره می کنم به وجه دیگر ماجرا. آنجا که درست برعکس همه چیز می شکند بر سر خدا! به گفته عده ای از پیروان آخرین دین اش او دیگر کسی را نمی فرستد تا پاسخ به روزی مستقیما به مردم ارائه کند و عده ای هم منتظر ظهور همچون فردی هستند. پس در هر دو مورد خداوند یا دارد انسان را به قول امروزی ها می پیجاند که اخلاقی نیست و از خدائیت او دور است یا پاسخی داشته و دارد و این پاسخ باید یافته شود! حال
این خود نکته اصلی ماجراست. توپ در زمین خداست. سوالاتی را که ذهن ایمان داران و کافران را تواما مشغول کرده موجود اند و اگرچه باقی ماندن و تلمبار شدن آن با سوالات بیشمار بعدی که در طول تاریخ به آن اضافه می شود دردناک است و فاجعه بار و همین حس ناشی از دیدن این عسها؛ اما اما فریب دادن خود و فراموش کردن این دردها و تصور کردن دنیا با دنیایی بی غم که بهشت وعده داده شده بوده همانقدر بی انصافی است که بینی ات را با فشارکی بگیری، لقمه ای سم را فروبخوری و قورت دهی و بباورانی که تمام شد! حالیا آن پایین زخمهای معده ات لقمه های مدیدی خواهد ماند و دردش خوابت را بی خواب می کند. روح نیز همین طور عمل می کند، دوست من، کمی دردناک تر شاید
غرض اینکه اسلام دوم از جهت بی پاسخی مظلوم(از جهت بی تدبیری شاید ظالم) اسلام اول می جهد
اما کدامیک را باید باور کرد؟ هدف از نوشتن این سطور برگزیدن راهی به جای خواننده نیست. فقط می دانم که اگر باوری به زمینی بودن قرآن و اسلام داریم که آن را جهانده ایم و این قبیل سوالات باطل است. اگر آن را خدایی می دانیم (به اعتقاد من) نباید این سوالات را فرو خورد و نباید بالا آورد! شاید این یعنی زدگی بی منطق در هر دو جهت! شاید توپ زمانی واقعا از این خط میانی رد می شود( خط میانی مسابف مخلوق و خالق اگر مجاز به همچون تعبیری باشیم) که تلاشی را بشود دید از آدمی برای اینکه این سوال را بپرسد و کتابی ورق بزند و در انتظار جوابش کمی پافشاری کند. وگرنه حکم لقمه های قی کرده ای را دارد که گفتیم و هیچ گاه این کار اگر سم را هم به در آورد زخم را التهام نمی بخشد مگر او خود به دارویش دست پیدا کند
پس این قی کردن لازم است و کافی نیست. با چنین دیدگاهی هم کسانی که پرسیدن این سوال را جایز نمی دانند اشتباه کرده اند و هم کسانی که آن را می پرسند و در می روند! (یا فراموش می کنند) توپ را از میانه زمین عبور نداده اند
تا زنده هستی باید پرسید و اگر قانع نشدی آنوقت شاید بتوانی آن دنیا طلبکارانه به عرصه معشوق وارد شوی تا حقوق از دست رفته ات را استیفا کنی!!
پ.ن. : عکس مربوط را از یکی از ادیان دیگر کش رفتم. چه فرقی دارد ازدواج زودهنگام است دیگر

Saoshyant

داشتم دمبال واژه مغلطه در زبان انگلیسی می گشتم دیدم این ویئو را برایم برگزید. بخاطر حال روحی که داشتم وسوسه شدم ببینم این مردک چه می گوید که خودتان باقی ماجرا را ببینید بهتر است

تئوری ِتئوری توطئه این جور مواقع حرفهای جالبی می زند

می گوید که اینها شاید آش چربتری برایمان پخته اند و خبر نداریم! می ترسم از روزی که مردم دنیا 80 درصدی به احمدی نژاد رأی بدهند که بیاید دنیا را مدیریت کند! و بعد به ... خوردن بیافتند

ای نور دل‌ و دیده و جانم چونی؟

وی آرزوی هر دو جهانم چونی؟

من بی‌ لب لعل تو چنانم که نپرس

تو بی‌ رخ زرد من ندانم چونی

به توان ايکس

منشي دکتر که در يکي از جلسات طرح تحول اقتصادي حضور داشته، تعريف مي کرد؛ مسوولان براي جمع و تفريق و ضرب و تقسيم عددهاي ميلياردي که به توان (ايکس) رسيده بود، از کاغذ و قلم و ماشين حساب استفاده مي کردند اما دکتر زودتر از ماشين حساب، ذهني حساب مي کرد و عدد را به آنها مي گفت

Monday, August 17, 2009

دندان هاي مصنوعي

دندان هاي مصنوعي که هم اکنون طعام شما را مي جود، دسترنج ايشان است
الحکم لللّه

Sunday, August 16, 2009

مهدی سحرخیز

من اعتراف می کنم پدرم در کشوری کار می کند که نماینده قوه قضاییه اش گاز می گیرد، من اعتراف می کنم که در کشورم کسی که گاز می گیرد ارتقا پیدا می کند و وزیر می شود، من اعتراف می کنم که گرگانی که به تازگی بر کشورم مسلط شده اند کسی که گاز می گیرد را هم به اندازه کافی وحشی نمی دانند و او را بر کنار می کنند

آن موقع

سالها بعد وقتی از پدرش س. م. پرسید که پایان نامه دکترایش را می تواند مطالعه کند؟ جواب شنید که کیفرخواست محاکمه های سال 88 کار او بوده و نمره اش 19 شد. آن را از کیهان آن موقع بخوان
moteassefam barat ey dele sade!

Friday, August 14, 2009

"veels geluk met jou verjaarsdag"

یکی گفتش این به زبون آفریقایی یعنی تولدت مبارک! منم به دلایل امنیتی اول اینو به خودش تبریک می گم اگه جواب داد تقدیم همه کسایی که تولدشونه مخصوصا سجاد!!!! از طرف حاج آقای روانبخش بابای ستاد جوانان آقای ا.ن

اوج نفرت

یکی تو وبلاگش پست گذاشته بود مسابقه هر کی یه پدر مادر معرفی کنه که بد بچش رو بخواد در قرعه کشی ما شرکت می کنه!
یکه دیگه کامنت داده بود: مسعود ده نمکی

Wednesday, August 12, 2009

عبث

دستها می سایم
تا دری بگشایم
بر عبث می پایم
که به در کس آید
در و دیوار به هم ریخته شان
بر سرم می شکند
عمده اعضای جمعیت دفاع از حقوق بشر از جانبازان دفاع مقدس هستند

Monday, August 10, 2009

استالین

زمانی خروشچف در سخنرانی حزب کنگره استالین را بزرگترین جنایتکار بشریت نامید، کسی از میان جمع از او پرسید تو در زمان این جنایتها کجا بودی؟ او گفت چی کسی بود این سوال را پرسید؟ کسی پاسخ نداد. گفت: همان جایی که الآن تو هستی

Sunday, August 9, 2009

سلام اومدم باز
ای کاش نمیومدم

Wednesday, July 8, 2009

درست است که من زیاد عمر نکرده ام، اما با کمک اینترنت پر سرعت بسیار گشته ام و در آخر کلامی پر مغزتر و نغزتر از این نیافته ام که : اِنّا لِلهِ وَ اِنّا اِلَیهِ راجِعُونَ

Tuesday, July 7, 2009

وای از این قسمهاااااااااااااااا به کجا می شود گریخت

جاویدان ایران عزیز ما
---
به لاله در خون خفته
شهید دست از جان شسته
قسم به فریاد آخر
به اشک لرزان مادر
---
قسم به اسم آزادی
به لحظه ای که جان دادی
به قلب از هم پاشیده
شهید در خون غلطیده

Monday, July 6, 2009

شریعتی

قوتی بخش تا نانم را و حتی نامم را در حطر ایمانم افکنم

!لبیک یا حسین

...
آقای بازجو! من تو نیستم. این اولا
...
صحبت از قانون می کنی؟ این همانقدر مضحک است که، خواندن خطبه عقد برای تئوریسین نظریه ولایت مطلقه
...
مگر کسی در مقابل چراغ قرمزی که ثانیه شمارش زیاد می شود توقف می کند؟! هیس! لا اقل این یکی را ننویس
...
ثالثاً زندگی عرصه ی بی قانونی ماست

Sunday, July 5, 2009

به خیالش


به خیالش با خدا شطرنج بازی می‌کند
نه داداش این شیطان است


قران را چطور میخوانی‌؟
با نفرت؟
با درد؟
با لجبازی؟
با تعصب؟
با شوخی؟
با وجدان؟
با هوس؟
با لغلغه؟
با اندیشه؟
با تفاخر؟
با تردید؟
با نفرمانی مدنی؟
دزدکی؟
با تزور؟
با اشک؟
با حسرت؟
سحر؟
پتویی به دور خود پیچیده؟
پس بدان که آن بر تو نازل نشده است

Saturday, July 4, 2009

متانت

ساعت 12 نشده ولی من هنوز فکر شکنجه ای هستم که می شوم. خداوند کلاهش را چطور قاضی می کند، وقتی نفرت مسری حاصل از شکنجه و قتل و تحقیر اپیدمی می شود و آهی می شود که وجودش را به سخره می گیرد؟ آیا او هم مثل آقا در جلسه خصوصی نمایندگان کاندیداها در وسط شکایتهای انتخاباتی زنگنه می پرد که : شما از آن ابتدا زود احساساتی می شدید. و وقتی احساساتی می شوید اشک در چشمانتان جمع می گردد. و لبخندی حواله اش می کند؟ آیا ادعیه آنها از این جهت با تعجیل برآورده می شود که چشم به روبرو دوخته اند و بر کرسی خونین خود تکیه زده و با متانتی مثال زدنی همچون کاسترو فرمان می دهند که : تا این سیگار من تمام می شود وقت دارید همه شان را پخ پخ

اگر این طور است. به گمانم امشب زمانش رسیده است. زمانش رسیده است که من راه برون رفتش را از وضع موجود پیشنهاد بدهم، ولی مقام الوهیتی اش دستور بدهد که خسته است و بماند برای بعد

ژان ژاك بروشی

سانسور مانند شیطان، وجود خود را از راه تلاش برای اقناع ما به وجود نداشتنش ثابت می‌كند

Friday, July 3, 2009

...من بودم و چشمان تو...

آندم که چشمانت مرا ار عمق چشمانم ربود

Thursday, July 2, 2009

سایه مقام معظم رهبری مستدام باد

Wednesday, July 1, 2009

میایم تا از نزدیک با حاج مالک آشنا شوم پس: به امید آزادی تمام اسرا

گفتم که یکی از بچه ها به حاج مالک که با ماشین اصلاح موزر روی سر بعضیها چهارراه درست کرده بود خیلی جدی گفت "مالک جان! این پشت موی مرا میتوانی یه خط بندازی؟" و حاج مالک با خنده گفت "مگه من آرایشگرم؟!" و ما زیر لب خندیدیم؟

Tuesday, June 30, 2009

Celine Dion singing for My love; راحله ..



می دونم که این آهنگا تکراری شدن و هزار بار شنیده شدن. اما این روزای آخر که عطش آدم فروکش نمی کنه برای بک لحظه چشم تو چش شدن، برای یک بوس کوچولو، شاید بچسبه. خدایا مرا رحمی کن تا باز به وصال برسم. نمی دونم چرا نگرانم. باید معجزه ای شود. جعبه ای به من عطا کن تا مرا نیز چون آن دلیر مرد که پیروانش فراموشش کرده اند، سکینه ای فراهم شود.
در این ثانیه ها قلبم عجب نروس است
چند کلامی از قرآنم آرزوست؟

عمو زنجیر باف

Saturday, June 27, 2009

از دل در آور کنون

اصلا می دانی من کی ام؟ من عروسک مشتری جمع کن ویترین زیبایی توام

روغن زرد و نون سنگک و چای جوشیده

سلام،
ای کاش می شد این روزها عاشقانه نوشت. می شد دست برداشت از این می کده سر به سری و پا بگذاشت در آن راهی که فقط فکر کنی بهتری. خواستم بگویم که ببخشید. ببخشید اگر این طور شد. این وبلاگ "سیاسی" شد! و تبحر من در عرصه ادب مرد به ز دولتم نشد
و تبختر فرا گرفت مرا تا حدی که بفهمم «که فقط فکر کنم بهترم» نمی شود
ساکت شد و دغدغه های مهمی را که ذهنم را خراش می دهند نگفت. یا جملات شاه بیتی که به اعتقادم سالها بعد ارزش بازخوانی دارند یا حداقل الان این طور فکر می کنم را نقل قول نکنم. باز هم شرمنده از کسانی که انتظار دیدن چیز دیگری ازاین وبلاگ دارند. من همینم با همه تناقضاتم. مغلمه ای بد منظره، مثل آش شوله قلم کار نیکوصفتی که طعم روغن زردش این روزها کمی می زند و چای بعدش حالت را بهم می زند اما چکنیم که عطش امانت را بریده

Tuesday, June 23, 2009

Thursday, June 18, 2009

گاندی؟

اول شما را نادیده می گیرند.
بعد به شما می خندند.
بعد با شما می جنگند.
بعد شما پیروزید

مولانا: با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن

رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن

ترک من خراب شبگرد مبتلا کن

ماییم و موج سودا شب تا به روز تنها

خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن

از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی

بگزین ره سلامت ترک ره بلا کن

ماییم و آب دیده در کنج غم خزیده

بر آب دیده ی ما صد جای آسیا کن

خیره کشی است ما را دارد دلی چو خارا

بکشد کسش نگوید تدبیر خونبها کن

برشاه خوبرویان واجب وفا نباشد

ای زرد روی عاشق تو صبر کن وفا کن

دردیست غیر مردن کان را دوا نباشد

پس من چگونه گویم کین درد را دواکن

در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم

با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن

گر ا‍‍ژدهاست بر ره عشق است چون زمرد

از برق این زمرد هین دفع اژدها کن

Tuesday, June 16, 2009

mehrangiz kar

از جمله امروزاز من سوال شد: آیا در انقلاب 57 هم تظاهرات کنندگان همین اندازه جوان و خوشگل بودند؟ از موقعیت "آن لاین" که در خانه من مثل دیگر خانه های ایرانی حاکم است گاهی به بهانه ای می گریزم و خودم را به قهوه خانه ای می رسانم تا روزنامه ای کاغذی پیدا کنم و بوی چاپخانه و سرب را که خاطرات یک عمر پر ماجرا در آن نهفته است به سینه بکشم.

Sunday, June 7, 2009

کافی‌ست خودتان باشید

10- خودتان باشید. اگر فکر می‌کنید از پس نه توصیه‌ی بالا برمی‌آیید مواردی مثل فرافکنی، پرده دری و امثال آن در خمیره‌ی شما وجود دارد و نیازی به بندهای بعدی ندارید. از این رو برای چهل مورد بعدی نیازی به راهنما نوشتن برای شما نیست. فقط کافی‌ست خودتان باشید

Wednesday, June 3, 2009

نشنوید ای فرشته ها! چون از من متنفر می شوید

هیچ وقت غرور و فردیت خودم را برای یک رابطه نمی شکنم. فردیتی که البته خواستار بودن با همه است! و در عمق خود چنان جامعیتی دارد. می دانم بسیار کثیفم! می دانم که این طورم! می دانم! اما نمی توانم. این یک تصمیم نیست. ای کاش بود

Sunday, May 31, 2009

حسینیه شیعیان ژاپن


این شهروند عراقی مقیم ژاپن در ادامه افزود: علت انتخاب یک روحانی ژاپنی به عنوان مسئول این حسینیه، جذب تعداد بیشتر ژاپنی‌ها به مذهب اهل بیت عصمت و طهارت(ع) است
گفتنی است حجةالإسلام و المسلمین شیخ "ابراهیم سودة هاچاکی" چندین سال در شهر مقدس قم به تحصیل علوم دینی در حوزه های علمیه مشغول بود

bereshte

اول به سراغ یهودی‌ها رفتند
من یهودی نبودم، اعتراضی نکردم
پس از آن به لهستانی‌ها حمله بردند
من لهستانی نبودم و اعتراضی نکردم
آن‌گاه به لیبرال‌ها فشار آوردند
من لیبرال نبودم، اعتراض نکردم
سپس نوبت به کمونیست‌ها رسید
کمونیست نبودم، بنابراین اعتراضی نکردم
سرانجام به سراغ من آمدند
هر چه فریاد زدم کسی نمانده بود که اعتراضی کند

Friday, May 29, 2009

ترکهٔ بیداد و شکم

بر سر ما

او ادامه داد که مهندس به جوان پاسخ داد: خدایی هم هست

می افزاید: می گفتند شرکت در انتخابات به معنی توجیه و تثبیت وضع موجود است. فراموش می کردند که شرکت نکردن در آن در شرایطی که بدلیلی معقول و ممکن در افق نیست، به معنای تثبیت بدترین روایت «وضع موجود» است

وی همچنین در خصوص نامه به بوش و اوباما گفت:پیامبر اسلام هم به یزدگرد سوم نامه نوشت و او نامه را پاره کرد

...
در این هنگام جمله ... تمام نشده بود که دانشجویان به او یادآوری کردند که نامه پیامبر به خسروپرویز بوده نه یزدگرد سوم

Link

visit:
http://imanfarzin.blogfa.com/post-127.aspx
http://www.petesouza.com/gallery.html?gallery=The%20Road%20to%20Kabul

Sunday, May 24, 2009

سفره

او به سکولاریزاسیون معتقد است ولی روی زمین غذا می خورد
امروز اولین کانادایی را دیدم که خودکشی را ستودنی دانست
خود این مهم است به نظرم
اما آن هم نه بر طیق این استدلال که عملی جسارتمندانه و یا از سنخ صداقت به خویشتن خویش است
بلکه با این استدلال که عملی متفاوت است. و این که عملی است که پایه اجتماعی و تبلیغاتی خوبی دارد
بعبارتی همه در پی فرصتی هستند که از علت یک خودکشی پرده بردارند. این خود فرصتی است برای بازاریابی شاید

Saturday, May 23, 2009

اول آخر

اول دلم را صفا داد،

آیینه‌ام را جلا داد،

آخربه باد فنا داد

عشق تو خاکستر من

Thursday, May 21, 2009

تیمور لنگ و بهزاد


چرا چادر من لیز می خورد؟

وي افزود: اما درباره اين پرسش كه گفتيد چرا چادر من از سرم ليز مي خورد؟ بايد بگويم كه با وجود اين كه سوال شما اصلا دانشگاهي نبود، اما من جواب مي دهم. چادر انتخابي من سنتي نيست، بلكه همان چادري است كه روز 17 شهريور از سر زنان به خاك و خون خفته انتخاب شد و پرچم آزادي و ايمان من است. اما لباس اسلام شكل خاصي ندارد، بلكه محتوا دارد
انتهاي پيام

Sunday, May 17, 2009

عکسهای زیبا و عبرت آموز





































اشک سیاسی


نقل از قلم: در انتخابات 22 خرداد با رای قاطع مردم به میرحسین اشک کسانی که امروز گاز اشک آور زدند در خواهد آمد


Friday, May 15, 2009

62nd Festival De Cannes











واسه رفتن خیلی‌ دیره

امشبو اینجا بمون

shab






Wednesday, May 13, 2009

بیا باهم به عمق سه هزار متری زمین برویم. به اکتشاف ِ طلا. برویم آنجا کتاب بخوانیم. بیا ژول‌ورن بازی کنیم. من چشم می‌گذارم. تو طلاهایت را دور گردن آویخته بر سینه قایم کن. من اگر حدس زدم کجا قایم کرده‌ای من تو را ببوسم و اگر نتوانستم تشخیص دهم تو مرا ببوس و هر که آن دیگری را ببوسد باید این یکی هم آن یکی را ببوسد در عمق سه هزار متر زیر زمین. بیا بوس‌بازی بکنیم. تو چشم بگذار من تو را ببوسم تو اگر تشخیص دادی چه کسی تو را بوسیده مرا ببوس و من اگر تشخیص دادم چه کسی را بوسیدم تو را ببوسم در عمق سه هزار متر زیر زمین. بیا به عمق سی‌هزار متری سینه ها برویم. به اکتشاف ِ فنا. برویم آنجا شنگول منگول بازی کنیم. تام و جری نگاه کنیم. و حبه های انگور را به رسم شبهای نیم‌مست نیم‌هشیار زیر دندان له بکنیم. بیا به عمق هم برویم. به رسم عمو ژول. به حرمت موجودات ناشناخته. بیا به خواب هم برویم. به عمق شانه‌ی مست
این ها را هم راحله جان، و ای موجودات و فرشته های ناشناس که وبلاگم را می خوانید، من نگفته ام یکی از لینکهای وبلاگم هست که می خواهم آن را فاش سازم. خوابهای یک دیوانه مرا به یاد نوشته های پیشینم می اندازند گاهی که احتیاطی نداشتم به آنچه می گفتم و به همه می گفتم. یا نام واقعی دوستدار دوست نه هیچ نام مستعار دیگری چون تایاز. واقعیت این است که می ترسم به وبلاگش بروم و گاه که می روم از قطره های بارانش، نام وبلاگش، آهنگ یادگار دوستی که در فضای مجازی(حقیقی تر از حقیقتی) می پراکند، و نوشته های آتشین و من وارش که نظمی دیوانه وار و جنون آلود دارند و هر دیوانه ای را رزونانسی می کند که کمتر عاقلی بتواند آن را جم بکند. از همه اینها وحشتم می گیرد. آیا من پیر شده ام و محتاط و سازگار به قواعد لمس کننده زندگی؟
این تئوری را دوس ندارم چون رنگی از حقیقت ندارد
اما تئوری جانشینی نیز ندارم!! گهگاه البت هایکو وار به فوران انرژی دست یازیده ام تا احساس به دیوار بپاشم. اما این هم معما را پاسخی ندهد. پاسخ هایمان را به گور خواهیم برد ولی در غیامت مستغنی به پرسش بوسه می دهیم. جهنم مدام! کدام جهنم دره ای است دیگر؟ مگرنه؟
پ.ن.: به هر حال اگر این دیوانه هم از آن دیوانه ها نباشد که با یک عده عاقل پپسی خو و کانادا نشین خودش را نفروشد، من او را به میرحسین برای وزارت اطلاعات پیشنهاد می دهم، زیرا زود یا زود همه مان را لو می دهد

سفر رهبر معظم به کردستان































فقط یک دیوانه فکر می کند اینها فنوشاپی هستند

...
...پيرزن پشت داربست‌ها ايستاده بود، گوشه چادرش را به نسيم صبح‌ سنندجی سپرده بود كه وقتی از هواپيما پياده شديم، رقص بخار نفس‌هامان را در هوا می‌ديديم...پرسيدم چه حرفی با رهبر داری با لهجه شيرين و پخته‌اش گفت: من؟ هيچ...بچه‌هام نذرش...چی دارم بگم؟ سفرش به خير و سلامت...منت بر سرمان گذاشته

Tuesday, May 12, 2009

آوار

من از روزی نمیترسم که میرحسین و کروبی در انتخابات شکست بخورند. من از روزی می ترسم که یکی از این دو پیروز شوند اما نتوانند همین خواسته های حداقلی ما را هم برآورده کنند و دوباره سقف امید را بر سرمان خراب کنند. هرچند که باز ما از زیر این آوار سر بلند خواهیم کرد و سقفی نو خواهیم ساخت
naghl az seyyed

Wednesday, April 29, 2009

Anagnorisis & Perpetia on my chin

تورنتو را مه گرفته

سگان قریه خاموشید؟

به سندان می زند

ابر اگر از قبله آید سخت و طوفان می شود
شاه اگر عادل نباشد ملک و ویران می شود
یک نصیحت با تو می گویم به کس ظاهر نکن
خانه نزدیک دریا زود ویران می شود

Monday, April 27, 2009

در چت اعتقادی با چند دوست گذشت

گفتم شاید تو فکر کنی که وقتی می گویم نمی توانم خودم را با هیچ دینی قانع سازم، من مسلمان و دیندار نیستم و لائیکم
اما واقعیت این است که من بیشتر از دین، از بی دینی ایمانم را از دست داده ام!(خسته ام) بالجد
گفت نمی فهمم چه می گویی
گفتم می دانی سئوالی که ذهنت را مشغول می کند و نمی توانی پاسخ دهی چیست؟
می گوید نه
گفتم اینکه من روزی بفهمم کودکی اتفاقی بوده ام پس آنجاست که کل زندگی ام به چالش کشیده شده است که آیا من تصادفی زندگی می کنم یا بهتر بگویم وجود دارم؟ آن وقت، درست در آن لحظه که فکرش را می کنی(و فکرش را نمی کردی!)، می چشی که من به خدا اعتقاد ندارم چه طعمی دارد. بد نیست گاهی فکر کنی که بچشی که بفهمی که واقعاً این چه طعمی است! آنوقت این قهوه که الآن می نوشم خوشگوارتر است

Friday, April 24, 2009

نوزده قسمت موجود دفاع مقدس در یوتیوب را دیدم! پسندیدم

این دومین مستند فوق العاده ای بود که می دیدم امشب با نام "دفاع مقدس" که به جزئیات جنگ می پرداخت. و مرا تا پاسی از نیمه شب بیدار نگه داشت. در غربت که چسبید و گاهی اشکهایی ریختم. برعکس مستند بی بی سی به کارگردانی و القای شعاری(یا شعارزدگی) آن اعتمادی نداشتم و اون رو حتی کمی غیر حرفه ای دیدم، اما واقعاتی از فرهنگ (حماسی و مذهبی)مردم، امام خمینی، نفوذ و تأثیر آقای خامنه ای و هاشمی و فرماندهانی که گاهی نامشان را بر اتوبانی یا پلی و شهرکی شنیده ای و حوادث واقعی جنگی که حتی مرا به این فکر برد که نکند با این حجم اتفاقات گستردگی و سیاسی بودن و شرکت همه قدرتهای جهان بزرگترین و مهمترین جنگ پس از جنگ جهانی دوم باشد. همه اینها و چیزهایی دیگر حسی مثل همحسی (سمپاتی) و گاهی اپاتی(نفرت) از سوء استفاده از وفاداری فرهنگی(-اجتماعی) مردم به من شبی دیگر داد که یاد دارم چشمم نخفت!
سخن کوتاه فقط در جایی اش در یک سخنرانی امام خمینی نمی دانم چرا و به کی گفت: " 50 سال عبادت کردی قبول باشد!(با لحنی عجیب) یکی از این {دفاتر} وصیت نامه های شهدا را بخوان و عبرت بگیر!"
یادم آمد یک بار کتاب خاطراتی از همسر شهیدی اتفاقی خواندم، نمی دانم مال چه کسی بود! آدم مهمی بود یا نه! اما هنوز از زیر بار حسی که از آن گرفتم بیرون نیامده ام! و فکر نکنم به این زودی ها بیایم! آندره ژید هم در من این حس پر از ابهام و فقر تعقلی تحریک نکرده است!
فقط می گویم گفتنی نیست