Art of the Day

Empty now

Tuesday, November 24, 2009

...
این چیزها نون و آب جاوید نمیشد. منتقدان، طرفداران و اصحاب رسانه از او کتاب میخواستند و بس
حالا چه کار باید میکرد؟ باید به همه میگفت كه همه اتفاقاتی كه دو سال پیش روایت کرده بود، تنها یک بار اتفاق افتاده بودند و او حرفی تازه برای گفتن نداشت؟
سعید میگفت خواننده ها این چیزها سرشان نمیشود آنقدر وحشیانه به تو فشار میآورند، هر جا كه پنهان بشوی می آیند و پیدایت میکنند به رویت لبخند میزند و میگویند آقای سلیمانی چرا دیگر نمینویسید؟ من از مشتاقان رمان "سکس، شمبلیله و حقوق بشر" بودم. یا اینکه مذبوحانه کودک خردسال عینکی خود را كه جیش دارد نشان میدهند و میگویند او شبها خود ادراری میکند زیرا كه منتظر جلد دوم رمان شماست یا اینکه به هر حال اثر تازه ای بیرون دهید تا مارا از این وضع نجات دهید
دستمان به دامنتان آقای
اما وای به حالت اگر جمیع عوامل کتابت را در این بازی بازنده کند، دیگر امیدی نیست به تو و روشنفکری ات. دیگر حتا سگت هم به تو وفادار نیست. شاید یک سگ با نژاد روسی
سعید همیشه عقده روانی سحرانگیزی به سگ روسی زرد وفادار خود، ساشا، داشت كه هنگام حادثه ای خود را فدای صاحبش کرده بود. و جاوید کمابیش چنین احساسی به سعید
رادیو قدیمی خود را مثل هر شب روشن کرد. او همچنین اعتقادی مادروار به این رادیو عتیقه داشت، انگار میتوانست ردی از بی نظمی هدفدار در صحبتهای آن بیابد. شبها مینشست تماشایش میکرد
خاله زنک بازیهای رسانه ای آنرا. دقیقا مثل صحبت کردن مادربزرگ پیر بی سواد با در و همسایه هنگام شستن رخت یا در بحبوحه تدارک غذا برای ضیافت شبانه. یا حتا نق زنیهای زیبایی محور یک زن با خود و گوش دادن دزدکی فرزند کوچک بدون هیچ دلیلی به او
اعتقاد به نشانه ها داشت یا نه، حداقل بازی جذابی مینمود. طنز آمد، معنی اش چه بود؟
آیا خداوند یا طبیعت یا روح بزرگ یا ذن یا هر کوفتی كه آن بالا یا آن زیر نشسته و سیگار سکوت میکشد و نظاره میکند و بی پدری، او را به ت.خ.م.ش هم نگرفته بود؟
عصبانی شد، و رادیو را انداخت. جای نگرانی نبود، فرزانه خودش جمع میکرد. اگر هم نه، به جهنم
...
..
.
دشنام سپیده دم و فحش سحری
دانم ز چه رو میکنی بی پدری؟
یعنی كه دغل بود همی چرتکه عمر
کاینسان زنی سرشت و تو بی خبری

...
ادامه دارد

1 comment:

اُغلُن said...

از اون قسمت طرفدارانش خوشم اومد، خوب گفته‌ای.
دوست‌دار دوستی‌اَم.