Art of the Day

Empty now

Wednesday, November 18, 2009

دیوانه و خسته و بالهوس.. تصمیم داشت زندگی جدیدی را آغاز کند
زندگی جدیدی.. جاوید سلیمانی. پنجره را باز کرد. صدای کفتران و کلاغها در تلاطمی رقابت گون در هم آمیخته داخل اتاق شده و به گوش اش رسیدند. نمی دانست اسمش را چه بگذارد. اسم داستان جدیدش را. شاش و شهوت؟
می دانست که موفقیت کتاب رمان اولیه اش اتفاقی بیش نبوده و حالا که دو سال از آن داستان نخستین می گذرد
باید به وعده هایش عمل کند تا دهان منتقدان را برای گفتن چیزی که خود به آن باور داشت، ببندد
اسم کتاب جدیدش را دمبال می کرد. او از آن دست نویسنده ها نبود که با پیدا کردن اسم کتاب سیناپس داستان، چکیده روایت اصلی و بعد فرعهای آن به ذهنش متبادر شود
اما چه کارمی شد کرد؟ این به نظر تنها راه فرار بود برای اینکه داستان دوم هم استقبالی شاید نیمی از داستان اول بشود
خنده ای زیر لب زد. مگر او چند بار زیسته بود و چند سرنوشت داشت که این یکی هم جذاب در بیاید؟ باید حتما دروغ می گفت؟
پیش خود فکر کرد : اما دروغ می تواند جذابتر از راست باشد. نمی تواند؟ آخر هرگز تجربه نشده است
یاد حرف سعید افتاد. درست می گفت سگ پدر! مردم همیشه در حال دروغ گفتن اند. دروغ دیگر جذابیتی ندارد. تازه همه در تشخیص دروغ از
حقیقت متبحر شده اند. باید فکری دیگر می کرد
شاش و شهوت؟ از واج آرایی گرم اش لذت می برد. اما بسیار واضح می نمود. باید کمی خنکای این هوای دلنشین درش نفوذ می
کرد. کمی کلاغ آلودتر
...
ادامه دارد

No comments: