Art of the Day

Empty now

Tuesday, November 24, 2009

...
این چیزها نون و آب جاوید نمیشد. منتقدان، طرفداران و اصحاب رسانه از او کتاب میخواستند و بس
حالا چه کار باید میکرد؟ باید به همه میگفت كه همه اتفاقاتی كه دو سال پیش روایت کرده بود، تنها یک بار اتفاق افتاده بودند و او حرفی تازه برای گفتن نداشت؟
سعید میگفت خواننده ها این چیزها سرشان نمیشود آنقدر وحشیانه به تو فشار میآورند، هر جا كه پنهان بشوی می آیند و پیدایت میکنند به رویت لبخند میزند و میگویند آقای سلیمانی چرا دیگر نمینویسید؟ من از مشتاقان رمان "سکس، شمبلیله و حقوق بشر" بودم. یا اینکه مذبوحانه کودک خردسال عینکی خود را كه جیش دارد نشان میدهند و میگویند او شبها خود ادراری میکند زیرا كه منتظر جلد دوم رمان شماست یا اینکه به هر حال اثر تازه ای بیرون دهید تا مارا از این وضع نجات دهید
دستمان به دامنتان آقای
اما وای به حالت اگر جمیع عوامل کتابت را در این بازی بازنده کند، دیگر امیدی نیست به تو و روشنفکری ات. دیگر حتا سگت هم به تو وفادار نیست. شاید یک سگ با نژاد روسی
سعید همیشه عقده روانی سحرانگیزی به سگ روسی زرد وفادار خود، ساشا، داشت كه هنگام حادثه ای خود را فدای صاحبش کرده بود. و جاوید کمابیش چنین احساسی به سعید
رادیو قدیمی خود را مثل هر شب روشن کرد. او همچنین اعتقادی مادروار به این رادیو عتیقه داشت، انگار میتوانست ردی از بی نظمی هدفدار در صحبتهای آن بیابد. شبها مینشست تماشایش میکرد
خاله زنک بازیهای رسانه ای آنرا. دقیقا مثل صحبت کردن مادربزرگ پیر بی سواد با در و همسایه هنگام شستن رخت یا در بحبوحه تدارک غذا برای ضیافت شبانه. یا حتا نق زنیهای زیبایی محور یک زن با خود و گوش دادن دزدکی فرزند کوچک بدون هیچ دلیلی به او
اعتقاد به نشانه ها داشت یا نه، حداقل بازی جذابی مینمود. طنز آمد، معنی اش چه بود؟
آیا خداوند یا طبیعت یا روح بزرگ یا ذن یا هر کوفتی كه آن بالا یا آن زیر نشسته و سیگار سکوت میکشد و نظاره میکند و بی پدری، او را به ت.خ.م.ش هم نگرفته بود؟
عصبانی شد، و رادیو را انداخت. جای نگرانی نبود، فرزانه خودش جمع میکرد. اگر هم نه، به جهنم
...
..
.
دشنام سپیده دم و فحش سحری
دانم ز چه رو میکنی بی پدری؟
یعنی كه دغل بود همی چرتکه عمر
کاینسان زنی سرشت و تو بی خبری

...
ادامه دارد

Friday, November 20, 2009


...

پیچ رادیو را که پیچاند، شخصی که خود را لیبرال معرفی می کرد، سه بار در جوانی مورد آزار جنسی واقع شده بود و مجری 2 بامداد شبکه رادیو فرهنگ جدید التأسیس جنبش سبز بود داشت داستان سر شب خود را به نقل از مجله پرونده می خواند
روز تولد ۱۹ سالگی‌اش، وقتی مهمان‌ها رفتند، پدر و مادرش علاوه بر کادوهای قبلی یک بسته‌ی کادوپیچی‌شده‌ی دیگر هم به‌ش دادند و از او خواستند یک روز که در خانه تنهاست آن را باز کند. فردای آن روز پدر و مادر بیرون رفتند و پسر در خانه تنها شد. با هیجان بسته را باز کرد. یک نوار وی اچ اس بود. زود آن را در ویدئو گذاشت و مشغول تماشا شد

تختی که می‌دید چقدر آشنا بود... چند ثانیه بعد بازیگران فیلم هم وارد شدند: پدر و مادر عریانش
مادر به طرف تخت رفت و دراز کشید. پدر سرش را جلوی دوربین آورد و گفت: «فرزندم تو این‌گونه متولد شدی»؛ و به سمت تخت رفت

پسر مبهوت به تماشا نشست
...
خنده های هیستریک مجری اعصابش را به هم زد، داستان را ناتمام رها کرد و به آشپزخانه رفت. در یخچال را که باز کرد، چیزی نبود جز خوردنی هایی رقت انگیز تا رغبت بر انگیز. چند تکه سیر، پیاز صورتی رنگ، تکه های کاهوی پلاسیده به جا مانده از آخرین بار که فرزانه برایش سالاد سزار درست کرده بود، به گمانم یک ماه پیش، شاید 5 هفته. طبقه پایین عسلی شکرک زده با ظرفی که همیشه دستش را نوچ می کرد. آبلیمو و سرکه. در یخچال پر بود از کیسه های قرص که فقط دکترها و فرزانه از هویتشان باخبر بودند. تخم مرغدانی خالی. یک عدد هسته خرما که از سر بی حوصله گی به کف شیشه ای یخچال چسبیده بود. به اتاقش بازگشت. گرسنه بود، انگار کرد که در استخر پر از عسلی ولو شده است و روی تخت آشنایش افتاد

پیچ رادیو را باز پیچاند که آمد: اما نه چنین زار
اما نه چنین زار که این بار افتاد
...
ادامه دارد

Thursday, November 19, 2009

...
شرکت همیشه تجلی آرزوهای بر باد رفت نبود. گاه میشد كه جلسات آموزشی تکنیک های فروش بهتر كه توام با خودشناسی بود به کارمندان اراءه میشد كه استقبال چشمگیری داشت
خوی حیوانی آرش اما همیشه پس از این جلسات دچار مشکل اساسی میشد و با آن سازگار نبود
خانم ف. در جلسه آن روز مدرس بود. آرش دستی به نشانه استرس به پیشانی اش کشید. مثل همیشه موهایش را لمس کرد. کچل نبود اما کمی كه از جلوی سرش به راست و چپ حرکت میکرد عقب نشینی وحشتناکی در رستنگاه موهایش قبل لمس بود. از این موضوع هراس داشت یا نفرت نمیدانست؛ نمیدانم. نچ بلندی به نشانه اعتراض کشید. مدرس نگاهی تیز به او کرد و پای تخته رفت تا برای ده نفر موجود حرفهای اساسی بزند
آیا میدانید ۹۰ درصد پول جهان دست چه درصدی از مردمان هست؟ یکی گفت خوب ۹۰ درصد! نه! ۱۰%. و ۹۰ درصد باقی دنیا تنها ۱۰% پول را دارا هستند
جدولی را تصور کنید كه سمت راست آن کارمندی و خود اشتغالی است. و سمت چپ آن بیزنس و سرمایه گذاری.
اگر این ۴ راه اصلی درامد را در نظر بگیرید سمت راست آن همان ۱۰ درصد پولدار هستند

آرش پیش خود فکر کرد خوب نقش شرکت این وسط چیست؟ خانم ف. گفت خوب نقش ما این وسط چیست؟ آرش پاسخ داد خوب! از آنجا كه همه اینجا خود اشتغال هستند پس ما به بدتر شدن این نسبت کمک میکنیم. خانم ف. حرفی نزد. نفس عمیقی کشید و سپس اشاره کرد كه ما در آمد را هم به سمت چاپ میاوریم پس در واقع پول را از سمت راست جابجا میکنیم. این جدول رابرت کوزاک هست. اگر مفهوم آنرا خوب بفهمید دیگر احتیاجی به اینکه اینجا بیایید نیست
سپس پرسید حالا بگویید كه چرا ده درصد مردم پول باقی را در دست دارند؟ چرا انها موفق تراند؟ کسی گفت چون انها دانش بیشتری دارند. استاد به شدت مخالفت کرد. چون انها متفاوت فکر میکنند. نحوه ی فکر کردن علت اصلی این امر است. پرسید آیا اینجا کسی هست كه دقیقا میداند چه میخواهد؟ سکوت مسخره ای ایجاد شد. آرش پیش خود فکر کرد یعنی اینجا کسی نیست كه بداند؟ او با خود قرار گذشته بود در این جلسات کمتر حرف بزند تا روحیات خودش را تزکیه دهد. استاد گفت: یعنی آیا کسی هست كه بداند دقیقا چه نوع زندگی را در ۲۰ سال آینده به دست خواهد آورد؟ اگر به زندگی آن ها نگاه کنید شاید باور نکنید اما همه انها میدانستند كه چه میخواستند. انها زندگیشان را به مثابه تحقیق علمی به سعی و خطا نسپرده بودند. انها آنچه كه پیش خواهد آمد را پیش بینی كه نه تدوین کرده بودند
آیا میانبری وجود دارد؟ بله! یک و تنها یک میانبر در زندگی است كه من به شما میگویم. همه گوشها تیز بود. اینکه هر چیزی را تنها یک بار امتحان کنید. امتحان كه نه. تنها یک بار به انجام برسانید
دو نوع روش بهره برداری موجود است. یک استفاده از وقت و انرژی دیگران. و دیگری استفاده از پول دیگران. شما در حال حاضر وقت و انرژی مرا گرفته اید پس در حال بهره برداری هستید بی آنکه بدانید در درجه ای از فیض به سر میبرید. این آن چیزی است كه شرکت به بهترین شکل در خدمت شما گزارده است. شما اینجا به همه اجازه میدهید كه از برکت وجود شما استفاده کنند. مثل من كه الان این حرفها را برای شما میزنم
آرش نگاهی به ساعتش کرد تا شاید از شر این همه افاده در برود
اما هر کسی اینجا نمیتواند با شما همکار شود. شما خود کسانی را كه مستحق همکاری هستند انتخاب میکنید. تنها یک بار این شانس را خواهید داشت البته
ما موکلان مان را به ۴ دست تقسیم میکنیم : داغ، گرم، ولرم، سرد. خانواده داغ هستند. دوستان گرم، کسانی كه هر روز میبینید اما نمیشناسید ولرم، و کسانی كه یک بار میبینید و نمیدانید كه دوباره میبینید سرد
سوال اساسی اینست كه آیا برای کسانی كه تنها یک بار میبینیدشان آیا باید از کاری كه میکنید صحبت کنید؟ مطمنا انها جا خواهند خورد و ممکن است زده شوند، آیا آگاهی به قیمت زدگی ارزش دارد؟
پاسخ خیر! حس آگاهی اجباری مذموم است. بنا بر این اگر امکان این وجود دارد كه رابطه ای برقرار شود سر صحبت را باز کنید و از کار حرف نزنید اگر هیچ چاره ای نیست او را نخواهید دید ایرادی ندارد كه شانس خود را بیازمایید
چه سوالاتی میتواند کمتر زدگی ایجاد کند و به عبارتی مؤثرتر هستند؟
آیا میخواهید این طور بازنشسته شوید؟ (هیچ کس نمیخواهد این طور بازنشسته شود!) من عجله دارم، اما اخیرا با شرکتی کار میکنم كه به مردم یاد میدهد چطور کمتر پول خارج کنند و چطور ذخیره کنند، قولی به همکاری نمیدهم اما اگر تمایل دارید كه در ملاقاتی دیگر بیشتر راجع به آن صحبت کنیم خوشحال خواهم شد ؟
مردم ۵ سوال اساسی بیشتر نمیپرسند، پس چه بهتر كه پاسخ درستی به انها پیدا کرد، البته نباید در استفاده همیشگی از یک لحن و یک جواب زیادروی کرد. هر کسی را باید آنطور كه دوست دارد قانع کرد. هیچ وقت دروغ نگویید. اگر به چیزی اعتقاد ندارید آن را نگویید. زیرا دروغ در نگاهتان پیداست
همیشه در گذاشتن قرار به انها انتخاب باز ندهید. سوال دو جوابی بهترین حالت است. آیا آخر هفته ها بهتر است یا میان هفته؟ آیا صبح بهتر است یا غروب؟ ساعت ۷:۱۵ دقیقه خوب است؟ دقت زمان پیشنهادی همیشه به ربع ساعت باشد
زیرا هم میفهمند كه سرتان شلوغ است. هم اینکه باید سر وقت حاضر شوند. آرش داشت متوجه میشد كه خود متولد همچین فریبی بوده است. اعتراف کرد در دلش كه شنیدن این چیزها لذت بخش نیست
هر کس را دوبار تماس بگیرید برای یادآوری و تایید اینکه حتما بیایند. بار اول شب قبل برای اینکه بداند كه باید سر وقت حتما باید منتظرتان باشد. دوم همان روز موعود تا آدرس دقیق را بدهید. دقت در آدرس بسیار سفارش شده است
این نمادی است برای ارزش کار خود. میگویند انها كه به دادن آدرس برای دعوت از مهمانان توجه کافی ندارند و خود را جای یک تازه وارد نمیگذارند، در ناخود آگاه خود اهمیتی به سلوک با انسانها نمیدهند
در هر رابطه آنی سه رکن اساسی موجود است، آنچه كه تو به آن فکر میکنی از مخاطب. آنچه كه مخاطب از تو فکر میکند. آنچه كه تو فکر میکنی كه مخاطب از تو تصور میکند. البته این چرخه میتواند تا بینهایت برود، اما این سه رکن کفایت میکند
آرش غرق سخنرانی خانم ف. یا خود او بود هیچ وقت یادش نمیماند. اما وقتی به خود آمد جلسه پایان یافته بود. صحبتهای پایانی بسیار ناراحت کننده بودند

هفته آینده اتفاق بزرگی در تورنتو میافتد، اریک لیدمان قرار است به اینجا بیاید یکی از سه صاحب شرکت، او در میان دفترهای متعدد کانادا ما را انتخاب کرده است زیرا كه ما پر تلاش ترین اداره شرکت در کل کانادا هستیم
پس یادتان نرود قدرمردی به شهر ما سفر خواهد کرد، به خاطر این كه ما مهم هستیم
این جملات همانقدر كه روحیه بخش بودند برای آرش، عذاب آور نیز بودند. چرا ؟ آیا باید این مرد از تبار نور را میدید تا اثبات کند كه زندگی دیگر ارزشی برایش ندارد؟ اما اگر نه، اعتقاد او به نشانه ها چه میشد؟

تنها یک جای خوشبختی بود روحش آزرده و زخم شده بود
...
ادامه دارد

...
صبح را با این امید شروع کرده بود كه امروز آخرین روز زندگی اش است. تا شب همه چیز عادی پیش می رفت كه رییس شرکت به او زنگ زد و خواست كه فرمی را برای او بفرستد. او هم نه گذاشت نه برداشت و اعلام آمادگی کرد كه امروز شخصا به شرکت بیاید. ساعت ۵ عصر دیگر بی طاقت شد بود، همه چیز را رها کرد و حرکت کرد. در راه به این فکر میکرد كه امروز حتا نتوانسته بود به رویای ساده همیشگی اخیرش فکر کند. عجیب بود تلاشش برای به دام انداختن خودش. مگر ممکن است کسی به جنگ خود آگاهی خود برود و به ناگاه از خود مچ گیری کند
در مترو كه نشسته بود با خود فکر میکرد. یاد حرف پیری افتاد كه تنها یک بار نظیرش را شنیده بود. اگر به آنچه كه میدانید فکر کنید می بینید كه هیچ نمیدانید. پس میفهمید كه بسیارند آنچه كه نمیدانید. میتوانید به آنچه كه میدانید نمیدانید فکر کنید ولی متوجه میشوید كه انها هم کسری از واقعیات موجود هستند عمده اصلی آنچه نمیدانید آن دست هستند كه نمیدانید كه نمیدانید. آن چیزهایی كه از دیده شما پنهان شده اند. و تمام تلاش شما این است كه حداقل به سمتی بیاورید شان كه میدانید نمیدانید
آن پیر سپس گفت: آیا راهی میشناسید كه دانایی تان را در آنچه كه نمیدانید چیست افزایش دهید؟ آیا این زندگی شما را دگرگون (تباه یا خوشبخت ) نمیکند؟ حال اگر من به شما بگویم كه میتوانم به شما آنچه را بیاموزم یا نشان دهم كه پشت ذهن شما و در قسمت تاریک دانایی شما باشد چقدر مستوجب پاداش یا عذابم؟ این سؤالات را جوابی هست؟ صلوات محمدی ختم کن
به این جملات فکر میکرد كه ناخودآگاه صدای ترمز مترو را در ایستگاه آخر شنید. ساعتی گذشته بود
...

ادامه دارد

Wednesday, November 18, 2009


...
سخنگوی شورای امنیت ملی، سعید جلیلی در کنفرانس خبری خود بار دیگر به مسئله خلیج همیشه فارس اشاره کرده و آن را خلیج صلح و دوستی نامید. او با این کار نادانسته آب به آسیاب عربها ریخته است و از دید منتقدان اشتباهی استراتژیک مرتکب شده است
...
صبح که سوار تاکسی شد متوجه شد که موضوع بحث امروز میزگرد تاکسی چیست. روزهای ابتدایی از شباهت نامش با سعید جلیلی معروف احساس خاص خنثایی داشت، تا روزی که متوجه نگاه ناموس درآر یکی از مسافران شد. ناخواسته گاهی از او دفاع می کرد، شاید چون هم اسمش بود، شاید یک بازی بود برای اینکه بداند حق همیشه آن یک طرف جمع نشده است. به هر حال سعید جلیلی داستان عادت بدی داشت. آن روز هم وقتی از تاکسی پیاده شد همه را با خود دشمن کرده بود و لبخندی به لبش نشانده بود. نمی فهمید این همه اصرار روی اسم فارس از چیست؟ مگر خراسان و آذربایجان شرقی و چهار محال بختیاری چه ایرادی دارند؟ شبی که در کودکی، تاکسی بچه بازی قصد تعرض به عنفش را داشت یادش آورد. می دانست ته ته وجودش احساس انتقامی ددمنشانه هست که با برنده شدن در تک تک این میزگرد های تاکسی وار کم کم آسوده می شد. چون خاراندن زخم نیش پشه با کمترین سرعت ممکن
از ماشین که پیاده شد، لبخندی به لب داشت گشاده. پیش خودش گفت: خوب شد و به باقی روز فکر کرد
...
ادامه دارد
دیوانه و خسته و بالهوس.. تصمیم داشت زندگی جدیدی را آغاز کند
زندگی جدیدی.. جاوید سلیمانی. پنجره را باز کرد. صدای کفتران و کلاغها در تلاطمی رقابت گون در هم آمیخته داخل اتاق شده و به گوش اش رسیدند. نمی دانست اسمش را چه بگذارد. اسم داستان جدیدش را. شاش و شهوت؟
می دانست که موفقیت کتاب رمان اولیه اش اتفاقی بیش نبوده و حالا که دو سال از آن داستان نخستین می گذرد
باید به وعده هایش عمل کند تا دهان منتقدان را برای گفتن چیزی که خود به آن باور داشت، ببندد
اسم کتاب جدیدش را دمبال می کرد. او از آن دست نویسنده ها نبود که با پیدا کردن اسم کتاب سیناپس داستان، چکیده روایت اصلی و بعد فرعهای آن به ذهنش متبادر شود
اما چه کارمی شد کرد؟ این به نظر تنها راه فرار بود برای اینکه داستان دوم هم استقبالی شاید نیمی از داستان اول بشود
خنده ای زیر لب زد. مگر او چند بار زیسته بود و چند سرنوشت داشت که این یکی هم جذاب در بیاید؟ باید حتما دروغ می گفت؟
پیش خود فکر کرد : اما دروغ می تواند جذابتر از راست باشد. نمی تواند؟ آخر هرگز تجربه نشده است
یاد حرف سعید افتاد. درست می گفت سگ پدر! مردم همیشه در حال دروغ گفتن اند. دروغ دیگر جذابیتی ندارد. تازه همه در تشخیص دروغ از
حقیقت متبحر شده اند. باید فکری دیگر می کرد
شاش و شهوت؟ از واج آرایی گرم اش لذت می برد. اما بسیار واضح می نمود. باید کمی خنکای این هوای دلنشین درش نفوذ می
کرد. کمی کلاغ آلودتر
...
ادامه دارد

Sunday, November 8, 2009


امروز تجربه عجیبی اتفاق افتاد. جسارت می کنم می گم که یکی از زیباترین تجربیات من در کانادا

قضیه این طور شد که من بعد از اینکه از یورک میلز تا کالج که کمتر از تجریش تا انقلاب نبود و پیاده اومدم و تلفنی با راحله حرف می زدم که نزدیک 2 ساعتی به گمونم طول کشید و خودش به اندازه کافی متفاوت و جالب بود و حالم دگرگون بود و دستام البته از کتف درد گرفته بود از بس گوشیو گرفته بودم؛ بعد از همه اینها اتفاقی به فستیوال فیلم کوتاهی رفتم که موضوعش یک منطقه با نام Region Park
بود و این منطقه یک منطقه فقیرنشین تورنتو و عمدتا سیاهنشین تورنتو بود. مشکل مردم این ناحیه جز وضع اقتصادی مسائل فرهنگی و گسترش جرم و بی فرهنگی بوده. من اینها رو تا اون موقع نمی دونستم و چیزی اصلا از این منطقه به طور خاص نمی دونستم، اگرچه وضع معماری ساختمونا و رنگ ورورفتگی خونه ها از در و دیوار محله می بارید
فیلم اول راجبه حوونی سرطانی بود از این محله و شادی روحش که جالب و تأثیرگذار بود. فیلم دوم اما اصل حرف منه که بسیار جالب بود. در ابتدا خیال کردم که فیلم راجبه یه جوون معمولیه که ترس از معتاد شدنس برای خانواده اش هست و موضوع کلیشه ای انتخاب شده وضرباهنگ تأثیرگذار و فیلم برداری خصا فیلم کمی برای بار محتوایی فیلم زیاد بوده. بعد هرچی فیلم می گذشت و می دیدم که تموم نمیشه شکی در من انگیخته می شد که نکنه فیلم حرف بزرگتری داره می زنه که نادیده گرفتم. و رفته رفته دیدم که موضوع فیلم به نحوی چیزی فراتر از اون چیزیه که گرفتم و شاید به مفهوم تربیت نگاه بسیار ظریفی داره! انقد ظریف که
.....مبادا ترک بردارد شیشه نازک تنهایی من
فیلم رفته رفته طولانی شد و شد پر از نکات ریز که دیگه از حوزه ذهنت فراتر می رفت

نکاتی دیدنی و شنیدنی مثل اینکه در یک سکانس کوتاه در دیواری در همسایگی خوش دوقی نوشته بود خدا (زمانی) اینجا بود
و مادر جایی به فرزند یاغی اش می گوید که آن روز که خبر دستگیر شدنت را شنیدم دو هفته سیر خوابیدم چون می دانستم که دیگر بلایی سرت نمی آید و دیگر نگران اینکه کاری بکنی که دستگیر شوی نبودم! یا اینکه جایی مربی می گوید که ریجن پارک منطقه خوبی است زیرا هرچه بخواهی هست: اگر چیز بد بخواهی هست اگر چیز خوب هم بخواهی هست. و یا در انتها که خطاب به پدر و مادران گفت که نترسید از اینکه انتظارات بالایی از فرزندانتان داشته باشید البته همراه درک. و یادتان نرود که رسالت پسرنتان این است که شما را به چالش بکشد. البته اگر از ابتدا فریب نمی خوردم نکات بسیاری بود که الآن نگفتم. فوق العاده تر پرسش و پاسخ پس از فیلم بود که با حضور نابازیگران فیلم که اکنون آشنا می نمودند مثل پسر، مربی، مادر و دوست انجام شد و حس غریبی داشت که پس از فیلم نفسگیر فضای کلمات را برای خود آنها هم سخت کرده بود. آنها که بیش از همه به زندگی روزانه خود واقف بودند. انگار پرده ای افتاده بود و آنها با حیای شیرینی در دوگانگی لذت مشهور شدن و مورد توجه بودن در مقابل برهنگی و از دست رفتن حریم شخصی گیج می زدند. راستی که شیرین بود همه چیز
در انتها باز هم همه چیز بهتر شد و وقتی مصطفا نامی پسسر سیاه چرده به قول خودش سیزده ساله که دو سال از یازده سالگی اش می گذرد آمد و شعر (اشعار خودش را) خواند. از محله اش از مادر و از گل رز. حس اش، کلماتش قابل تحسین بود و تأثیر گذار. مرا یاد کسانی انداخت که مرا به آن گفنه ارسطو که سخنرانی را از هنرهای اصیل هفتگانه می خواند معتقد می کردند
شب عجیبی بود کتفم هنوز می افتد. فبه المراد

Friday, November 6, 2009

Mohajer

مردم ما در یافته اند که راه آزادی و مردمسالاری و معنویت و تکریم انسان ها راهی کوتاه و آسان یاب نیست. همان ماموری که با باتوم توی صورت آن زن زد، بیماری ست که بایست معالجه شود. این معالجه با برافروخته شدن کینه ها سامان پیدا نمی کند. استقامت در راه و گذار زمان به نفع مردم و در جهت آزادی و مردمسالاری حقیقی است

Tuesday, November 3, 2009

aramesh - dopahloo

سردار سعيد قاسمي سعي در آرام كردن فضاي سالن داشت و خطاب به حاميان موسوي گفت اين حركات شما تكراري شده و فايده‌اي ندارد

ايشان همچنين در اين ديدار در تشري به برخي انقلابيون سابق نيز تأكيد كردند: جز يك عده‌اي انقلابي فرسوده و پشيمان، بقيه آحاد ملت آماده‌اند

- مقام معظم رهبری در دیدار امروز با جمعی از عرق فروشان خیابان لاله‌زار فرمودند: مشروبات الکلی غربی باعث فساد و انحراف جوانان ما میشود. ما باید از منابع داخلی خود مطابق موازین شرعی عمل کنیم. اگر قرار شود بین ودکا با شامپاین یکی را انتخاب کنیم باید عرق سگی را انتخاب کنیم.در پایان این دیدار تعدادی از اعضای انجمن اسلامی عرق خوران بازار با سر کشیدن گیلاس‌هایی از مشروبات الکلی در محضر ایشان مراتب وفاداری و تبعیت خود را از رهنمودهای مقام شامخ ولایت ابراز نمودند.مقام عظما هم به آنها فرمودند: طیب الله انفاسکم

ای کاش واقعیت ها را میشد مانند انشا ها به پایان رساند

آنها دیگر زندگی کردند

آنها دیگر با هم زندگی کردند

آنها دیگر با هم زیر یک سقف زندگی کردند

آنها دیگر با هم زیر یک سقف در خوشی و آرامش زندگی کردند

قربونت من همون اولی رو ترجیح میدم

Sunday, November 1, 2009

یا كه پیچک







وقتی باد آروم آروم مو تو نوازش میکنه/ طبیعت وجودتو انقدر ستایش میکنه
وقتی كه یواشکی خواب به سراغ تو میاد/ برای داشتن چشمای تو خواهش میکنه
این همه عاشق داری چطور حسودی نکنم؟/ این همه عاشق داری چطور حسودی نکنم؟
وقتی شب فقط میاد برای خوابیدن تو / خورشید از خواب پا میشه تنها واسه دیدن تو
وقتی كه چشمه حریصه واسه لمس تن تو/ یا كه پیچک آرزوشه بشه پیراهن تو
این همه عاشق داری چطور حسودی نکنم؟/ این همه عاشق داری چطور حسودی نکنم؟
وقتی هر پرنده به عشق تو پرواز میکنه/ عشق تو حتا طبیعت رو هوسباز میکنه
وقتی تو قلب خدا این همه جا هست واسه تو / چرخ گردون واسه تو گردش رو آغاز میکنه
این همه عاشق داری چطور حسودی نکنم؟/ این همه عاشق داری چطور حسودی نکنم؟