Art of the Day

Empty now

Sunday, November 8, 2009


امروز تجربه عجیبی اتفاق افتاد. جسارت می کنم می گم که یکی از زیباترین تجربیات من در کانادا

قضیه این طور شد که من بعد از اینکه از یورک میلز تا کالج که کمتر از تجریش تا انقلاب نبود و پیاده اومدم و تلفنی با راحله حرف می زدم که نزدیک 2 ساعتی به گمونم طول کشید و خودش به اندازه کافی متفاوت و جالب بود و حالم دگرگون بود و دستام البته از کتف درد گرفته بود از بس گوشیو گرفته بودم؛ بعد از همه اینها اتفاقی به فستیوال فیلم کوتاهی رفتم که موضوعش یک منطقه با نام Region Park
بود و این منطقه یک منطقه فقیرنشین تورنتو و عمدتا سیاهنشین تورنتو بود. مشکل مردم این ناحیه جز وضع اقتصادی مسائل فرهنگی و گسترش جرم و بی فرهنگی بوده. من اینها رو تا اون موقع نمی دونستم و چیزی اصلا از این منطقه به طور خاص نمی دونستم، اگرچه وضع معماری ساختمونا و رنگ ورورفتگی خونه ها از در و دیوار محله می بارید
فیلم اول راجبه حوونی سرطانی بود از این محله و شادی روحش که جالب و تأثیرگذار بود. فیلم دوم اما اصل حرف منه که بسیار جالب بود. در ابتدا خیال کردم که فیلم راجبه یه جوون معمولیه که ترس از معتاد شدنس برای خانواده اش هست و موضوع کلیشه ای انتخاب شده وضرباهنگ تأثیرگذار و فیلم برداری خصا فیلم کمی برای بار محتوایی فیلم زیاد بوده. بعد هرچی فیلم می گذشت و می دیدم که تموم نمیشه شکی در من انگیخته می شد که نکنه فیلم حرف بزرگتری داره می زنه که نادیده گرفتم. و رفته رفته دیدم که موضوع فیلم به نحوی چیزی فراتر از اون چیزیه که گرفتم و شاید به مفهوم تربیت نگاه بسیار ظریفی داره! انقد ظریف که
.....مبادا ترک بردارد شیشه نازک تنهایی من
فیلم رفته رفته طولانی شد و شد پر از نکات ریز که دیگه از حوزه ذهنت فراتر می رفت

نکاتی دیدنی و شنیدنی مثل اینکه در یک سکانس کوتاه در دیواری در همسایگی خوش دوقی نوشته بود خدا (زمانی) اینجا بود
و مادر جایی به فرزند یاغی اش می گوید که آن روز که خبر دستگیر شدنت را شنیدم دو هفته سیر خوابیدم چون می دانستم که دیگر بلایی سرت نمی آید و دیگر نگران اینکه کاری بکنی که دستگیر شوی نبودم! یا اینکه جایی مربی می گوید که ریجن پارک منطقه خوبی است زیرا هرچه بخواهی هست: اگر چیز بد بخواهی هست اگر چیز خوب هم بخواهی هست. و یا در انتها که خطاب به پدر و مادران گفت که نترسید از اینکه انتظارات بالایی از فرزندانتان داشته باشید البته همراه درک. و یادتان نرود که رسالت پسرنتان این است که شما را به چالش بکشد. البته اگر از ابتدا فریب نمی خوردم نکات بسیاری بود که الآن نگفتم. فوق العاده تر پرسش و پاسخ پس از فیلم بود که با حضور نابازیگران فیلم که اکنون آشنا می نمودند مثل پسر، مربی، مادر و دوست انجام شد و حس غریبی داشت که پس از فیلم نفسگیر فضای کلمات را برای خود آنها هم سخت کرده بود. آنها که بیش از همه به زندگی روزانه خود واقف بودند. انگار پرده ای افتاده بود و آنها با حیای شیرینی در دوگانگی لذت مشهور شدن و مورد توجه بودن در مقابل برهنگی و از دست رفتن حریم شخصی گیج می زدند. راستی که شیرین بود همه چیز
در انتها باز هم همه چیز بهتر شد و وقتی مصطفا نامی پسسر سیاه چرده به قول خودش سیزده ساله که دو سال از یازده سالگی اش می گذرد آمد و شعر (اشعار خودش را) خواند. از محله اش از مادر و از گل رز. حس اش، کلماتش قابل تحسین بود و تأثیر گذار. مرا یاد کسانی انداخت که مرا به آن گفنه ارسطو که سخنرانی را از هنرهای اصیل هفتگانه می خواند معتقد می کردند
شب عجیبی بود کتفم هنوز می افتد. فبه المراد

No comments: