Art of the Day

Empty now

Wednesday, September 26, 2007

This Post is Dedicated to Sobhan My Very Good Friendِ

With his Memory in our Heart

Differance



می گویند بین پریدن و عقبگرد یک جسارت، تنها یک جسارت فاصله است. خداوندا در عشقش به من جسارت بده

She Is Much more than Me!

و او بارها از من برتر است


An Ongoing Indispesnsible Beauty of the Distance

Unbelievable! Reaching Where Your Whole Life's Favourable Artist Lives!



Tuesday, September 25, 2007

Surprise of a differant Level

دو گونه سورپریز موجود است. نوع اول که معمول است هنگامی است که طرف اول کاری را انجام می دهد که طرف دوم آن را نمی داند. عمدتاً رابطه ای فراموش شده را دوباره به یاد آوردن و آشنایی زدایی کارکرد آن است. و شاید ارزش آن در همین عادت زدایی است. مثل هدیه دادن یک لباس در شرایطی که طرف مقابل انتظار آن را ندارد با تمام زیبایی که آن لباس مستقلاً ممکن است داشته باشد. اما نوع دوم که من آن را ارجح می دانم و ارزشمند تر(اگرچه همیشه در گفتن ارزشگذاری ها باید راه را برای مخالفت باز گذاشت و من این احترام را به این نظرات هم قائلم) این است که هنگامی که فرصت برای به یاد انداختن دیگر فراهم نیست و طرف مقابل خود آن موضوع را به یاد شما می اندازد و طبیعتاً دیگر از نظر او انتظار سورپریز شدن منتفی است همین موقع است که ضربه نهایی زده شود و برخلاف حرف او عمل کرده و کاری را که او دوست داشته بکنید را علی رغم این حرف او، انجام دهید. کارکرد اضافی این نوع سورپریز نوعی کله شقی است که پایداری را می رساند. امیدوارم همیشه در عشقم پایدار بوده باشم

Monday, September 24, 2007

Thur. 23 August 2007; Divine Beauty of a new city or a new Wold?!




















نگو از تو چشمام چیزی نمی خونی



منو رها کن از این فکر تنهایی تو نرفتی تو هنوزم اینجایی

دارم از خودم با فکر تو رد می شم دارم عاشقی رو با تو بلد می شم!

نگو از تو چشمام چیزی نمی خونی

تو که لحظه لحظه حالم رو می دونی

Try to Believe it!! Globalization of Tyranny!


می دونم سخته باورش اما این عکس روی یکی از دیوارهای شهر تورنتو در مناطق پرتش البته! بدجوری منو نوستالژ کرد! عکسی که برای ما آشناست ولی اونجا چرا؟ مفاهیمی نظیر جهانی شدن فقط برای کونسپت(concept)های خوب اتفاق نمی افته ولی ما اینو در نظر نمی گیریم. واقعا! چقدر این عکس آشناست؟!!!

Tuesday, September 18, 2007

Sunday, September 16, 2007

Sweet Dream

گاه در رویاهایم به این فکر می کردم که کانکسی که قرار است در این جا بسازم چه شکلی است.
خوابهای جالبی می دیدم

Monday, September 10, 2007

Taste of Love




من مدت مدیدی است که ننوشته ام راجع به همچین چیزی که قدرت قدرتمندانی را میطلبیده در عرصه ای که بیشتر واژه های نارسا و بی طعم! یکه تازی می کنند و تحجر خویش(واژه ها)را تنها گاهی با آوا ها و طنینهای فانی در جدلهایی از جنس مجادله به سوی هم چون نیزه پرتاب می کنند و اجتماع خویش را مترقیانه زبان! می نامند
این را می شود طعم عشق نامید. تجربه ای که هنگام تماس فیزیکی دو قطعه گوشت ظاهرا هم جنس که به نرمی بر روی هم کشیده می شوند و جای خود را در صمیمیتی مظاعف به سرعت که نه ولی در تکراری شورانگیز و پر هیجان به هم عطا می کنند. لبهایی که به رنگ احساساتی نظیر شرم هستند ولی متافیزیکاً تو را به وجدتی منحصر می رسانند، و در عین زیبایی ذاتاً کوچک و منفصل خود که موجب تشبیهشان در ادبیات مختلف بهنقطه می شود هنگام اتصال وحدتی بی نظیر پدید می آورند که تو را از اندیشیدن به نقش عاشق و معشوق در سودای عشق بی نیاز می کند. بی نظیر است! لحظه در کنار لبهای معشوق و وصفناپذیر تر از این صفت! و خواه درصد رطوبت آن کم یا زیاد! بی گمان عطش ناک ترین و خواهان ترین جزئ بی بدیل استعاره بزرگ عاشقی

Missing By Evanescene

{To see its clip, click the post name}

Please, please forgive me,
But I won’t be home again.
Maybe someday you’ll have woke up,
And, barely conscious, you’ll say to no one:
"isn’t something missing? "

You won’t cry for my absence, I know -
You forgot me long ago.
Am I that unimportant...?
Am I so insignificant...?
Isn’t something missing?
Isn’t someone missing me?

[chorus]
Even though I’d be sacrificed,
You won’t try for me, not now.
Though I’d die to know you love me,
I’m all alone.
Isn’t someone missing me?

Please, please forgive me,
But I won’t be home again.
I know what you do to yourself,
Shudder deep and cry out:
"isn’t something missing?
Isn’t someone missing me? "

[chorus]

And if I bleed, I’ll bleed,
Knowing you don’t care.
And if I sleep just to dream of you
And wake without you there,
Isn’t something missing?
Isn’t something...

Thur. 30 August 2007; A Return to the Crowd of Toronto, to Fate


Pudency

این برایم زیاد اتفاق افتاده است که تصویری را ببینم ، یک لحظه وآن و یک نقش؛ اما یک سناریو القا شود یک امتداد و موومان! یک نقشه




Saturday, September 8, 2007

The One that Gave you Foot; She Gave me Hand!

به ناگاه به آدمهای اتوبوس نگاه کردم جز چند نفر کس دیگری نبود. دستی انگار خرخره ام را گرفته بود و خفه می شدم. انگار کسی دیره نمانده بود و دستی که انگار برای کشتن خاطره ها بلند شده بود به سراغ آخرین بازمانده رسیده و هرچه محکمتر می فشرد. نگاهی به نفر جلویی خودم که متوجه چیزی غیر عادی در من شده بود انداختم. و فرصت ندادم که چیزی بگوید، طوری که جز ما دو نفر کس دیگری نفهمد و با لحنی که احساسی را بروز ندهد شروع کردم به گفتن حرفهایی به زبان خودم که شاید اگر معنی شان را میدانست برایم گران تمام می شد چون قطعاً من را دیوانه ای خطاب می کرد. "تو یک خارجی هستی! چه میفهمی که خاطره چیست؟ چه می فهمی که مدرنیته ات با قدم زدن شبانه ی پوچی که الآن در کنار شبهای زیبای رود استانبول قصد خودکشی دارد چه ناسازگاری دارد؟ و نمی دانی که خنده او که در فکر خودکشی است با دیدن سنت های فروخفته هویتش که درواقع خاطره های دوباره زنده شونده یک ملت است به ناگاه رنگ تازه قرمزی می گیرد، وقتی تصویر کمیک تلاش جردادنانه و در عین حال ماهرانه یک کباب ترکی فروش دوره گرد را می بیند که همراه نان سردش خنده های تصنعی اش را به او می فروشد و کمی عمیق تر عمق بدبختی ها و غصه های زندگی اش را! و او همراه سکه های فلزی که برای خرید این نان یخ کرده در می آورد اعتمادش، یقینش به زندگی را باز پس می گیرد! حداقل برای چند گاز! تو چه می فهمی و مکدونالدت؟!" و بعد از این همه یک نفس حرف زدن سکوتی کردم تا مطمئن شوم او چیزی نفهمیده است و لحنم لو نداده است! و او من را بی هیچ حسی نگاه می کرد. شاید متعجب تر از قبل! و سرد! و من خوشحال ادامه دادم. " تو چه می دانی که خاطره چیست و نیروی آن چه طور در قلبم چنگ می اندازد حال که آخرینم! و این دست که به کشتن دراز شده است چه می گوید؟ اینکه با دستان خودم خودم را نابود کنم! چه می دانی که این خاطره های بی پایان از عزیزانی که نیستند دیگر مرا به کجا رسانده و این دست که مرا خفه می کند؟ و دست خودم است ولی قسم می خورم که اراده اش از من نیست! "
ادامه می دادم که حرفم را قطع کرد: "پخکوا مستر؟ پخکوا مستر؟ خاطره؟" و من سیخ شدم! او زبان مرا می دانست!!!! و دستش را دراز کرده بود
اونی که به تو پا داد این به من دست داد

Commitment


گاهی برای لحظاتی می شود که نمی دانی این زندگی برایت چه معنایی دارد؟ آری از خودکشی صحبت می کنم! آیا دقت کرده اید که این ایده مزخرف را فقط موقعی می کاوید که واقعاً تحمل بار زندگی برایتان زجر آور است! عجیب است! آن روز در غربت برای من هم همینطور بود. روزی که دعوای اساسی با خانواده ات کرده ای! و حامی همیشگی ات مادرم از تهران در بهترین فرصت زنگ زد و بر خلاف انتظار می گوید: تایاز! تو یک میلیون از حساب من برای خرجی ات برداشته ای؟!!!( غافل از اینکه خود او برای کاری قسمتی از این پول را می خواسته! ) در نهایت روزت با تماس عشقت به پایان می رسد. رنجور و درمانده و محتاج آغوش تو! تویی که هیچی! به بیرون می روی! نگاهت را به پنجره اتوبوسی می دوزی! این حرف عده ای را به یاد می آوری که می گویند خودکشی کنیم که چه شود و بد بینی اینکه با خودکشی هیچ چیز فرقی نمی کند را به یاد می آوری و می ترسی که زندگی هم می تواند سیاهتر از مردن باشد! می ترسی و با خود می گویی: احمق می خواهی خودکشی کنی؟ تو حتی جرأت این کار را هم نداری! در اتوبوس به خودت بد و بیراه می گویی! می خندی! بلند! تا دو صندلی جلوتر! حتی جرأت این را نداری که بلندتر از این بخندی! خاک بر سرت با این قوانین اجتماعی! و رعایت کردنشان در هنگامی که به خودکشی فکر می کنی! می خندی که چه آشوبی می شود وقتی همه بفهمند که تایاز! تایاز سرزنده خودکشی کرده است!!! آری! اما ناگهان به این فکر می کنی که دوباره همه چیز این دنیا به فراموشی سپرده می شود. مهم نیست که چقدر زنده می مانی! بالاخره یادت می رود و خاطره هایت می ماند تا موقعی که آدمهای شریک آن خاطره زنده اند! فقط تا آن موقع! یک لحظه هم بعدش! که سکوت کائنات است به احترام خلق خاطره ات! آن طور که دوست من آندره می گفت و رویش را از من برمی گرداند تا اشکهایش را مخفی کند انگار او هم خاطره ای راخلق کرده بود که می آزردش

Friday, September 7, 2007

Terry Fator Sings on Sun. 19 August 2007

شاید به نظر هر کسی خنده دار باشد ولی من و وینستون تنها بودیم که به هم بی نهایت نزدیک می نمودیم. با دیدن این کلیپ (بالای صفحه سمت چپی) شاید کمی احساسات مشترکمان را در پشت این هیاهوی کشف استعدادهای این شهر سوخته، نهفته دید که
I thought that I
Was over you
But its true, so true
I love you even more
Than I did before
But darling, what can I do
For you don't love me
And I'll always be
Crying, over you
Crying, over you
Yes, now you're gone
And from this moment on
I will be crying
Crying, crying, crying
Yeah, crying, crying
Over You

Ottawa on ٌٍWed. 22 August 2007



در عوض نمی شود گفت که این شهر چه زیبا بود در نگاه من ! بار اولی بود که به این شهر سفر کرده بودم ولی انگار قبلاً سالها آنجا بوده ام. شهر برایم آشنا بود به طرز باور نکردنی! نمی توانم ! چه طور بگویم که تصویر من از روی پل رودخانه معروف این شهر که چه داستانهای زیبایی را در خود فرو خورده است، چه جلالی به آب داده بود! و چه طور اثبات کنم که چگونه زیبایی خیره کننده خود را مدیون سرپنجه های آفرینش می دانستم که همین آب و آینه و آتش سوزناک بی حصری که در ته گلویمم حس می کردم را در یک کلام به هم کلاژ کرده بود! فریاد زدم ساده که
باز امشب شب قدر خواهد بود! گویا! ( اخیراً به همه چیز گویا اضاقه میکنم. این در مورد یقینی ترین چیزها هم صادق است، که حاصل تعلیمات غیر آکادمیکم در باب عدم جزم اندیشی در دوره تحصیل دانشگاهی ام و عدم نا دقیقی است که از دوستان روح افزای نازکتر از طبع گلم آموخته بودم) خدایا تورا می پرستم! مرا محروم ابدی نساز! تشنه خشک لب! آبی رسان که در زیر سایه درختان زیتونت دراز بکشم و بنوشم و لبهایم را نوازش دهم! تا بتوانم از تو باز برای مردم این شهر بگویم! خدایا مرا سالم به شهری برسان! به امنی

Thursday, September 6, 2007

Pure Turn or What?


هنگام رفتن یونس دختری خواب که در صندلی مجاور ردیف جلویی و مقابل ما نشسته بود رو نشون داد و گفت: راز چیست؟ زیبایی؟ و آیا کدام قلسفه و علم و بشرناکی می تواند راز زیبایی اندکی از چرخش سرپنجه های آفریننده این شاهکار هنری و شعر دیوانه ساز نظربازانی چون مارا پاسخ گوید؟ و من خندیدم! که چه راست می گوید؟! چه راست! چه راست و زیبا!
و من از آن به بعد سفر را به تماشای راستی منعطف مقابلم خشک گشتم. تا به اتاوا رسیدم

Wed. August 29 2007


در این روز من و پیرمردی شیخ و رند همسفر بودیم! به شهر اتاوا. کسی که تنها برای هدایت به شهر شلوغ و مدرن زده تورنتو سفر کرده بود و برای سفر! مرا متعجب کرد که پیر مغان که می گویند ملیت و سن و سال و می خوارگی نمی خواهد. او را غربت زده ای دیدم چون خویش درمیان این همه عاشق سطح و من و او غرقه وهم عمق. مانند همه سفرها و همسفرها در میانه راه جدا شدیم تا به تصور سیراب شدن از دوباره دیدن هم سرابی را جانشانیم. پیرمرد یونس نام داشت و این خود نشانی از عجیب بودن این فرهنگ داشت که در میان اقیانوس پر تلاطم دنیایشان ماهی های نگران پیامبرانی هم غریزه وحشی شان را در خدمت همت بلند تقدیر می گمارند. و او
که رفت من چه دیدم؟


َVision

هدفم چی بود از اینکه نصمیم دارم این جا بنویسم؟ کمی بلاگ نویسی حرفه ای تر از فضای خوشحال 360 شاید. شاید هم یک قول. اینکه بنویسم. اتفاقاتمو در یک سال آینده برای دوستانم بازبنویسم. می خوام به اون اتفاقات درد دلهامو ونوشته هامو که موقعی تحت لوای شحصیتی به نام دوستدار دوستی می نوشتم، مکررا اضاف کنم تا اونو دوباره زنده کنم. اگرچه الآن دیگه این کار بی معنی به نظر می رسه، ولی هیچ چیز بی معنی تر از بی معنی خوندن یک سلام تازه نیست.
سلام به او به تو و به من. سلام که اگر نباشد اسلامی هم نیست. هیچ نیست
و تازگی! همیشه تازه است

by Dean Agar 4 Sept. 2007

Trapeze


اسم این وبلاگ هست "بندباز" . برگرفته از نشریه ای که یک بار می خوستیم بزنیم. اسم نشریه شد کاروان که اون هم اسم قشنگی بود ولی من به "بندباز" دلبستگی خاصی دارم. همونقدر بی علت که در دخترها به اسم "شیدا"و در پسرها به اسمهای "جلال الدین" و"فرید الدین" علاقمندم