Art of the Day

Empty now

Thursday, November 19, 2009

...
صبح را با این امید شروع کرده بود كه امروز آخرین روز زندگی اش است. تا شب همه چیز عادی پیش می رفت كه رییس شرکت به او زنگ زد و خواست كه فرمی را برای او بفرستد. او هم نه گذاشت نه برداشت و اعلام آمادگی کرد كه امروز شخصا به شرکت بیاید. ساعت ۵ عصر دیگر بی طاقت شد بود، همه چیز را رها کرد و حرکت کرد. در راه به این فکر میکرد كه امروز حتا نتوانسته بود به رویای ساده همیشگی اخیرش فکر کند. عجیب بود تلاشش برای به دام انداختن خودش. مگر ممکن است کسی به جنگ خود آگاهی خود برود و به ناگاه از خود مچ گیری کند
در مترو كه نشسته بود با خود فکر میکرد. یاد حرف پیری افتاد كه تنها یک بار نظیرش را شنیده بود. اگر به آنچه كه میدانید فکر کنید می بینید كه هیچ نمیدانید. پس میفهمید كه بسیارند آنچه كه نمیدانید. میتوانید به آنچه كه میدانید نمیدانید فکر کنید ولی متوجه میشوید كه انها هم کسری از واقعیات موجود هستند عمده اصلی آنچه نمیدانید آن دست هستند كه نمیدانید كه نمیدانید. آن چیزهایی كه از دیده شما پنهان شده اند. و تمام تلاش شما این است كه حداقل به سمتی بیاورید شان كه میدانید نمیدانید
آن پیر سپس گفت: آیا راهی میشناسید كه دانایی تان را در آنچه كه نمیدانید چیست افزایش دهید؟ آیا این زندگی شما را دگرگون (تباه یا خوشبخت ) نمیکند؟ حال اگر من به شما بگویم كه میتوانم به شما آنچه را بیاموزم یا نشان دهم كه پشت ذهن شما و در قسمت تاریک دانایی شما باشد چقدر مستوجب پاداش یا عذابم؟ این سؤالات را جوابی هست؟ صلوات محمدی ختم کن
به این جملات فکر میکرد كه ناخودآگاه صدای ترمز مترو را در ایستگاه آخر شنید. ساعتی گذشته بود
...

ادامه دارد

No comments: