Art of the Day

Empty now

Friday, November 20, 2009


...

پیچ رادیو را که پیچاند، شخصی که خود را لیبرال معرفی می کرد، سه بار در جوانی مورد آزار جنسی واقع شده بود و مجری 2 بامداد شبکه رادیو فرهنگ جدید التأسیس جنبش سبز بود داشت داستان سر شب خود را به نقل از مجله پرونده می خواند
روز تولد ۱۹ سالگی‌اش، وقتی مهمان‌ها رفتند، پدر و مادرش علاوه بر کادوهای قبلی یک بسته‌ی کادوپیچی‌شده‌ی دیگر هم به‌ش دادند و از او خواستند یک روز که در خانه تنهاست آن را باز کند. فردای آن روز پدر و مادر بیرون رفتند و پسر در خانه تنها شد. با هیجان بسته را باز کرد. یک نوار وی اچ اس بود. زود آن را در ویدئو گذاشت و مشغول تماشا شد

تختی که می‌دید چقدر آشنا بود... چند ثانیه بعد بازیگران فیلم هم وارد شدند: پدر و مادر عریانش
مادر به طرف تخت رفت و دراز کشید. پدر سرش را جلوی دوربین آورد و گفت: «فرزندم تو این‌گونه متولد شدی»؛ و به سمت تخت رفت

پسر مبهوت به تماشا نشست
...
خنده های هیستریک مجری اعصابش را به هم زد، داستان را ناتمام رها کرد و به آشپزخانه رفت. در یخچال را که باز کرد، چیزی نبود جز خوردنی هایی رقت انگیز تا رغبت بر انگیز. چند تکه سیر، پیاز صورتی رنگ، تکه های کاهوی پلاسیده به جا مانده از آخرین بار که فرزانه برایش سالاد سزار درست کرده بود، به گمانم یک ماه پیش، شاید 5 هفته. طبقه پایین عسلی شکرک زده با ظرفی که همیشه دستش را نوچ می کرد. آبلیمو و سرکه. در یخچال پر بود از کیسه های قرص که فقط دکترها و فرزانه از هویتشان باخبر بودند. تخم مرغدانی خالی. یک عدد هسته خرما که از سر بی حوصله گی به کف شیشه ای یخچال چسبیده بود. به اتاقش بازگشت. گرسنه بود، انگار کرد که در استخر پر از عسلی ولو شده است و روی تخت آشنایش افتاد

پیچ رادیو را باز پیچاند که آمد: اما نه چنین زار
اما نه چنین زار که این بار افتاد
...
ادامه دارد

1 comment:

RaHiRaH said...
This comment has been removed by the author.