کاش تو بودی نه غصه فراقت دلبر
کاش بود جای غمت درد و عذابی دیگر
کاش قسم بر آینه دی نمی زدیم تا
مشکند عهد و آینه چون دل ما آن سرور
کاش که مژگان هم او بر دل ما تیر زند
وز پس زنجیر رویم در قدم آن رهبر
حال که عشق بر دلم جلوه کند چو ماهتاب
کاش که صبح ناید و باز بریزم ساغر
کاش به زندان غمش نوبت دیدار شود
وه به شراب حافظی خار بود گل پرور
مست به سر، داغ به دل، خون به جگر، در شب تار
کاش که مژگان سیه باز ببینم آخر
از نفس سلیمان سنگ به جان بر آمد
کاش کند یک اثر بر دل چون اسکندر