Art of the Day

Empty now

Friday, May 28, 2010


تنها نگاه بود و تبسم میان ما

تنها نگاه بود و تبسم!

اما.... نه:

گاهی که از تب هیجان ها

بی تاب می شدیم

گاهی که قلب هامان

می کوفت سهمگین

گاهی که سینه هامان

چون کوره می گداخت

دست تو بود و دست من این دوستان پاک -

کز شوق سر به دامن هم می گذاشتند

وز این پل بزرگ - پیوند دست ها -

دلهای ما به خلوت هم راه داشتند!

یک بار نیز - یادت اگر باشد -

وقتی تو راهی سفری بودی

یک لحظه، وای تنها یک لحظه

سر روی شانه های هم آوردیم

با هم گریستیم ...

تنها نگاه بود و تبسم، میان ما

ما پاک زیستیم!

ای سرکشیده از صدف سال های پیش

ای بازگشته از سفر خاطرات دور

آن روزهای خوب

تو، آفتاب بودی

بخشنده، پاک، گرم

من مرغ صبح بودم - مست و ترانه گو

اما در آن غروب که از هم جدا شدیم

شب را شناختیم.

در جلگه غریب و غم آلود سرنوشت

زیر سم سمند گریزان ماه و سال

چون باد تاختیم

در شعله بلند شفق ها

غمگین گداختیم.

جز یاد آن نگاه و تبسم،

مانند موج ریخت به هم هر چه ساختیم.

ما پاک سوختیم

ما پاک باختیم.

ای سرکشیده از صدف سال های پیش

ای بازگشته، ای به خطا رفته!

با من بگو حکایت خود، تا بگویمت:

آن شرم جاودانه

آن دست های گرم

آن قلب های پاک

وان رازهای مهر که بین من و تو بود

ما گرچه در کنار هم اینک نشسته ایم

بار دگر به چهره هم چشم بسته ایم

دوریم هر دو دور...!

با آتش نهفته به دل های بی گناه

تا جاودان صبور،

ای آتش شکفته، اگر او دوباره رفت

در سینه کدام محبت بجویمت؟

ای جان غم گرفته، بگو، دور از آن نگاه

در چشمه کدام تبسم بشویمت؟

Thursday, May 27, 2010

این روزها که میگذرد شادم. ه
این روزها که میگذرد، شادم که میگذرد این روزها. ه
شادم که میگذرد....ه

Thursday, May 20, 2010

کس ندارد ذوق مستي ميگساران را چه شد؟


کمتر پیش می آید تا از کسی نوشته باشم. یک دوست خوب مثلا. اما گاه دلت می گیرد مثل الآن. و چون خود او نمی خواند، می نویسم چون احساس ادای دین می کنم. البته از دوستان قدیمی تر و عزیز تری می شایست که پیش از او می نوشتم؛ اما حسم را اکنون که به ینگه ی دنیا رفت و حال که نزدیکی را از دست داده ام، نمی خواهم فراموش کنم. این است که این سطور از پیش می آید‎
من از احسان خوشم می آمد و می آید. احسان بیش از خودش، یک تفکر است. تفکری که نه صرفا جذاب و پاسخگوی بسیاری از مشکلات زندگی است، نه فقط پشت هر پیچ صعبش ساحل آرامش و جنگل انبوه و سبز انتخاب است، که این تفکر خود از جنس تجربه است و عمل. از جنس امتحان است و مسیر. مگر ممکن است بصیرت زیبایی سفر را داشته باشی و از آن رو برگردان شوی؟ مگر ممکن است که با احسان همراه باشی و حتا لذت نبری؟ اگرچه خود از حیث زمینی بودن، تو را در لحظه انتخاب به دست شعورت وا می نهد، اما یاری اش را و احسانش را نه

قصد ندارم در برزخ مدح بنی آدم بیافتم، ولی من با تمام اصرار درون غمناک غربت زده ام، در این مدت کم آشنایی مان، احسان را ناقض این شعر حافظ دیدم که
ياري اندر کس نمي‌بينيم ياران را چه شد
دوستي کي آخر آمد دوستداران را چه شد
آب حيوان تيره گون شد خضر فرخ پي کجاست
خون چکيد از شاخ گل باد بهاران را چه شد

حقا که برای اولین بار در زندگی به شادی کسی رشک ورزیدم. و مستی اش که همیشه همراه سکوت کودکانه و لبخندی از سر رضایت بود گهگداری وسوسه ام می کرد. آن سان که موسی در شگفت آمد از خضر و مریدش شد. البته کتمان نمی کنم که شاید در وصف ما وقع زیاده روی کرده باشم
حافظ اسرار الهي کس نمي‌داند خموش

اما آنچه که می دانم این است که انسانها هدیه هایی هستند که دانسته یا نادانسته برایت پیامهایی می اورند. و او برای من پیامی جالب آورد که بدین وسیله از روح آفرینش و خود او تقدیر می نمایم! پیام باز نگری و دگر اندیشی اخلاقی. هرچه که اسمش را بشود گذاشت
می گویم "باز"، چون هنگامی که خوب می نگرم من همچون او را پیش از این نیز در زندگی دیده ام. وقتی من مسافری خرد بودم و مرادم پدربزرگ تازه مرحومم (خدایش بیامرزاد ) عارفی آفتاب راه چشیده و درد مغیلان کشیده بود
پدر بزرگ (هم چون احسان) به معنای ساده گریزان از استمساک به آداب تهی زمانه بود. فحش و نقد و ناسزا را از آنکه سزاوارش بود دریغ نمی کرد، و در این ظرافت هم در ابراز لطف، بین عرب و عجم، چشم سفید و بادومی و هم شهری تبعیض نمی گزارد
اما آنچه که در هر دو مشهود و عریان بود, اتفاقا, اصول اخلاقی عمیق حاصل وقت شناسی و موقعیت شناسی و درک و نرمش بی انتهایشان بود. نظمی خصوصی، عهدی الستی، که برای مدعیان گوش فلک کر کرده اخلاق خرد کننده بود. هرچند, بسیار کسانی که از همین روی, او را چون سنگی پایدار برای برداشتن بارهایشان بار می کردند، او در مقابل نامردان زمانه، اما از سنگ بی هیاهوتر خود را زیر بار تعهد له می نمود، اما اصولش را فراموش نه
این فضیلتی است که من، باید بیشتر به آن فکر کنم هنگامی که در این سر دنیا با رندی زبانم را هنگام گفتن ناسزایی می لغزانم، یا از نگاه معناداری می پرهیزم و با خود فکر می کنم که مادر اخلاق را به عقد خود در آورده ام! هه

احسان جان! یادت گرامی! به امید دیداری نزدیک




Friday, May 14, 2010

گزارشگر: می دونی 13 آبان یادآور کدوم یک از حوادث انقلابه؟
بچه جنوبی:حادثه شهدا

کات! نه عزیزم! بگو سالگرد تسخیر انقلابی لانه جاسوسی آمریکا

گزارشگر: می دونی 13 آبان یادآور کدوم یک از حوادث انقلابه؟
!بچه جنوبی: جاسوسی ِ حضرت ِ انقلاب



Thursday, May 13, 2010

سه قطره اشک


پسر اصولگرایی در شهر کوچک زیبایی در ایران کنونی زندگی می کرد. او پسر عاقلی بود و با هم سن و سالهایش فرق داشت. مثلا کتاب می خواند و سیاست را دوست داشت، اما از این دومی خوب نمی دانست! درست است که شهر کوچک بود و زیبا، ولی مردم اش هنوز دل بزرگی داشتند. از آب و هوای شهر هم اگر بپرسید چنگی به دل نمی زد. از بس که شرجی بود یا بارانی. دیگر همه چیز عادی بود. مقصودم همان چیزی است که در شهرهای دیگر هست به مقیاس کوچکتر، در این شهر هم پیدا می شد

پسر خیلی زود خسته و سردرد می شد از گشتن در اینترنت. اینترنتی که مدت کمی بود بی سر وصدا و چون مسافری ناشناس در این شهر کوچک پا گذاشته بود. پسر اما نمی دانست چه چیز او را صبح علی الطلوع دوباره به کافه آن طرف شهر می کشد تا دوباره سری بزند به آن تک وبلاگهای که خود با پرسه زدن در کوچه های دراز دنیای مجازی آنها را کشف کرده بود. این مفهوم او را تا عمق جان شگفت زده کرده بود. این که قدم در خیابانها و میدانهای دنیایی عجیب گذارده بود که از جاده به ساری دراز تر، و در عین حال از راه میانبر به امامزاده حسن(ع) که از توی جنگل می گذشت پر رمز و راز تر بود

البته هنوز در شهر بچه های زیادی بودند که این زنگ در گوششان صدا نکرده بود و پسر می دانست حسی دارد مشابه حس نیوتن وقتی درد سیب را چشید. برای همین هم وقتی سردرد می شد بیشتر، از طاقت خود رنجور بود و آرزو می کرد زودتر فردا شود و قبل از رفتن به سر دکان دایی رضا برای ساعتی خود را سرگرم کند تا بلکه فراموش کند

دایی رضا دایی او نبود. سالها پیش مهمان شهر کوچک شده بود و دیگر اینجا سکنی گزیده بود. پیرمرد کرد مهربانی بود که گهگداری که پدر برای خرج داروها به پول احتیاج داشت، آنها را کمک می کرد. و در عوض پسر نیر تابستانها از صبح و باقی سال از بعد مدرسه نزد او کار می کرد. دوستی پدر و دایی به دوران جنگ باز می گشت. پدر یادگارهایی از جنگ را با خود حمل می کرد. و پسر و مردم محله به او احترام زیادی می گداشتند. تا اینکه پسر به سن شک رسید و سرعت رویدادهای شهر به ظاهر افزایش یافت

پائیز رسید و رفت. زمستان آمد و پا پس کشید. با رسیدن بهار صحبت از انتخاباتی جدید بود. انتخاباتی که به قول اهالی، حتی فضای شهر کوچکشان را تحت الشعاع قرار داده بود. کم کم با بلند شدن بوی سبزی و سیاست، اینترنت و هر چیز دیگر عادی می شد. تنها چیزی که گاهی ذهن او را درگیر می کرد لحظاتی بود که اتفاقی به صفحات فیلتر شده بر می خورد. اینکه مگر اینجا چه بوده است؟ پیش خود می گفت او که تا دیروز به این وبلاگ مراجعه می کرده! درست است که سر انتخابات و کاندیداها کل کل های زیادی با صاحب وبلاگ داشت و نظرات مخالفش را به همراه سندهای موثقی از کیهان و فارس و رجانیوز برای آنها پست می کرد. درست است که اصلا صاحب وبلاگ را نمی شناخت و دلش ذره ای برای او نمی سوخت. اما بی آنکه بداند وابسته اش شده بود. نگرانش رفته بود. و گمان می کرد او هم نگرانش است. پیش از این، هر چه که بود از این چاه بی خبری بهتر بود

بگذریم! انتخابات آمد و رفت و سال به پایان رسید و همه خوشحال بودند. جز پدر و دایی رضا که هر دو وضعشان روز به روز بد تر می شد. پدر را سکوتی ناراضی فرا گرفته بود. و پسر که حالا دیگر چند تار مویی بالای لبش سبز شده بود، آن را می دید و نمی فهمید. سال نو که آمد دایی رضا به رحمت خدا رفت. پسر شوکه شد. سر قبرش شلوغ بود ولی او از شلوغی متنفر بود. این شد که شبها به گورستان می رفت. شب اولی که به دیدارش رفت بدون هیچ دلیلی قطره اشکی از چشم چپش آویزان شد و او آن را نگریست. انگار که موجود جانداری باشد، قطره اشک خود را تکان داد. تاب داد و تاب داد تا اینکه ولو شد. از گونه اش سر خورد و از کنار لبش بی تفاوت گذشت و از روی صورتش پرش جانانه ای کرد و به روی پیرهنی افتاد که دایی رضا به او هدیه داده بود. پسر خیلی تعجب کرده بود. آنقدر که حتی فکر کرد ترسیده است. سریع فرار کرد و به خانه برگشت. فردایش که به گورستان رفت هرچه زور زد این اتفاق تکرار نشد و پسرک کم کم داشت فراموش اش می کرد

شیرین دختر دایی رضا پیش از آنکه پسر بتواند پیشنهادی به او بکند به خواستگارش پاسخ مثبت داد. پسر مبهوت نزد پدر بغض کرد. پدر دیگر کلامی سخن نگفت و در این غم پیر شد. شب عروسی شیرین محله، تلخ ترین و بی گمان ناب ترین تجربه زندگی پسر از عشق بود. آن لحظه ای که سیل اشکانش را در طویله آزاد کرده بود و سوزش گلویش با یادآوری آخرین نگاه شیرین به چشمانش امانش را برید و دیگر هیچ وقت خوب نشد. نمی دانست چرا؛ اما ترجیح می داد به خوردن یونجه ها بپردازد و فراموش کند انسان بوده. حیف

فرزاد را مدت مدیدی بود می شناخت. از همان روزهای نخست مسافر منحوس اینترنت. او را هرگز ندیده بود و به وبلاگش سر می زد. برایش مهم بود که با او مخالفت کند اگر از سیاست سخن گوید و ازش یاد بگیرد اگر از عشق و زندگی دم می زند. مهربانی سعه صدرش او را یاد دایی رضا می انداخت. سالها گذشت و فهمید که او هم کرد است. با هم دوست شده بودند اگرچه در آرائشان اختلافات جدی داشتند. واقعیت این بود که فرزاد بعد از قضیه شیرین خیلی کمکش کرد تا به خودش بیاید. حتی تلاش زیادی کرد تا به پسر بفهماند که باید زندگی را از سر گیرد و به سلامت پدرش فکر کند و خود را با آنچه هست سرگرم کند. فرزاد برای او بود که نوشت

.....( اگر از من بپرسی زندگی چیزی جز انتخابهای بسیار نیست. انتخابهایی که هر چه پیش می روی و تجربه می اندوزی، راه انتخاب کردن را بهتر یاد میگیری.

گرامی! یادت باشد که بهترین سیاست دنیا صداقت با افراد است. کافی ست که صادق باشیم و کمی با فکر تر از گذشته گام برداریم، تا ببینیم که انتخابهایمان چقدر بامعناتر و دقیق تر خواهند شد.

هرچند که رابطه مان مثل رابطه ی اول پر از غنا و آرزو و احساسی متعالی نمیشود اما شاید تداعی کننده ی روزهای خوش زندگیمان باشد. زمان و راستی همراه با چاشنی تدبر راهی ست که به فرجام می انجامد.

میدانم که احتمال گریستن ات بسیار است و روحت آزرده است وخسته ، اما صبوری کن دوست گرامی ام ! ).....

چندی گذشت. فرزاد را به خاطر فعال و کرد بودن دستگیر کردند و اعدام! پسر دیگر امیدی برایش باقی نمانده بود. دایی رضا و شیرین و فرزاد را از دست داده بود. به امام زاده گریخت. مدتها بود کسی آنجا پا نگذاشته بود. دیگر جوانی بی تجربه نبود. چشمانش را بست و دعا می کرد برای آمرزش روح دایی و فرزاد که بار دیگر اشک از چشمانش جاری شد. بر لبانش خنده ای نقش بست و برای سومین بار در زندگی اش گریست. این بار آرام، بی وقفه ولی بی انتها

پسرک دیگر آن پسرک اصولگرای ابتدایی نبود. اینترنت و دنیای مجازی، عشق و درد حوادث او را بی آنکه خود بداند نرم کرده بود. و او بی خبر در تساهل و تسامحی جانانه گرفتار شده بود که هیچ مقصد بخصوصی نداشت. البته نه اینکه او دچار دگرگونی افکار شده باشد. نه خیر! حتی او بیشتر پافشاری می کرد بر مواضعی که خود از صحت برخی شان خبری نداشت. اما سراشیبی تاریخ مگر رسم دیگری جز این دارد؟ مهم این است که هنگام سقوط چشمانت را ناخودآگاه نبندی تا اگر بادی که با شدت هرچه تمام به صورتت می خورد، قطرات اشکت را سرریز می کند خوب آنها را تماشا کنی! و هر که این حظ را نشناسد، او این لذت را برده بود و خوب بلد بود


Wednesday, May 12, 2010

مسعود بهنود یا محسن سازگارا؟
مساله این است
وی در پاسخ به این ابراز نگرانی که عملکرد برخی مسئولان رفته رفته زمین را شور کرده و از حاصلخیری می اندازد، با اشاره به اينكه خود او كشاورز بوده، خاطر نشان كرد زمين هاي شور را هم با تلاش مي توان به زمين هاي حاصل خيز تبديل كرد

Monday, May 10, 2010

مگر اسرائیل فرزند نامشروع زنای سرمایه داری و کمونیسم در جنگ دوم نیست؟

Wednesday, May 5, 2010

چه کسی را گول میزنی؟

چگونه حضرت یونس که یک انسان عادی بود توسط اسید معدهُ ماهی هضم نشد؟

امام باقر (ع) فرمودند:

در آن میان که امیر المومنین در مسجد کوفه بر منبر بود، اژدهایی از طرف یکی از درهای مسجد روی آورد؛ مردم آهنگ کشتنش را کردند. امیر المومنین کسی را فرستاد تا دست نگهدارند. مردم از کشتنش خودداری کردند و او سینه کشان می رفت تا پای منبر رسید. برخاست و روی دمش ایستاد و به امیر المومنین سلام کرد. حضرت فرمود: تو کیستی؟ گفت: من عمروبن عثمان خلیفه شما بر طایفه جن هستم. پدرم به من سفارش کرد، خدمت شما بیایم و رای شما را بدست اورم. اکنون نزد شما آمدم تا چه دستور فرمایی.


گاهی با ریشه بودن سخت است
؛
گاهی می شکند یک درخت در هجوم بنیان کن طوفان ها و باقی می ماند؛
؛
آنها که هرزه علفی بی بن را مانند
؛
بعد از طوفان [اما] ، با کمری شکسته، ریشه در خاک داشتن
؛
شکوهی دارد؛
؛
به وسعت تمام علفزارهای سرسبز و هرز

هدیه ای از طرف دوستم پیمان

Tuesday, May 4, 2010

چقد جنگلَ خوسی، ملت و َسی، خسته نُبُستی، میجان جانانا٬ تَرا گَمَه ميرزا کوچک خانا
.
چقدر در جنگل میخوابی به خاطر مردم؟ خسته نشوی ای جان جانانم، با توام، میرزا کوچک خان
.
خدا دانه که من، نتانم خفتن، از ترس دشمن، می دل آويزانا٬ ترا گمه ميرزا کوچک خانا
.
خدا میداند که از ترس دشمن خواب نمیتوانم، دل آویزان و نگرانم، با توام، میرزا کوچک خان
.
چِر ِه زوتر نايی، تندتر نايی، تنها بنايی، گيلان ويرانا٬ ترا گمه ميرزا کوچک خانا
.
چرا زودتر نمیآیی؟ تندتر نمیآیی؟ گیلان ویران را تنها گذاشتهای، با توام میرزا کوچک خان
.
بيا ای روح روان، تیريشا قربان، بهم نوانان، تی کاس چومانا٬ ترا گمه ميرزا کوچک خانا
.
بیا ای روح و روانم، قربان ریشت، آن چشمان روشن را روی هم نگذار، با توام میرزا کوچک خان
.
اَمه رشتی جَغَلان، ايسيم تی فرمان، کُنيم اَمه جان، تی پا جير قربانا٬ ترا گمه ميرزا کوچک خانا
.
ما بچههای رشت، به فرمان تو ایم، جانمان را به پایت قربان میکنیم، با توام میرزا کوچک خان
.
...
بلبل طبعم کنون باشد ز تنهایی خموش
نغمه ها بودی مرا ای ی ی ی
نغمه ها بودی مرا تا همزبانی داشتم
یاد ایامی..... یاد ایامی