گفتنی است حجةالإسلام و المسلمین شیخ "ابراهیم سودة هاچاکی" چندین سال در شهر مقدس قم به تحصیل علوم دینی در حوزه های علمیه مشغول بود
Art of the Day
Empty now
Sunday, May 31, 2009
حسینیه شیعیان ژاپن
این شهروند عراقی مقیم ژاپن در ادامه افزود: علت انتخاب یک روحانی ژاپنی به عنوان مسئول این حسینیه، جذب تعداد بیشتر ژاپنیها به مذهب اهل بیت عصمت و طهارت(ع) است
گفتنی است حجةالإسلام و المسلمین شیخ "ابراهیم سودة هاچاکی" چندین سال در شهر مقدس قم به تحصیل علوم دینی در حوزه های علمیه مشغول بود
گفتنی است حجةالإسلام و المسلمین شیخ "ابراهیم سودة هاچاکی" چندین سال در شهر مقدس قم به تحصیل علوم دینی در حوزه های علمیه مشغول بود
bereshte
اول به سراغ یهودیها رفتند
من یهودی نبودم، اعتراضی نکردم
پس از آن به لهستانیها حمله بردند
من لهستانی نبودم و اعتراضی نکردم
آنگاه به لیبرالها فشار آوردند
من لیبرال نبودم، اعتراض نکردم
سپس نوبت به کمونیستها رسید
کمونیست نبودم، بنابراین اعتراضی نکردم
سرانجام به سراغ من آمدند
هر چه فریاد زدم کسی نمانده بود که اعتراضی کند
Friday, May 29, 2009
Sunday, May 24, 2009
امروز اولین کانادایی را دیدم که خودکشی را ستودنی دانست
خود این مهم است به نظرم
اما آن هم نه بر طیق این استدلال که عملی جسارتمندانه و یا از سنخ صداقت به خویشتن خویش است
بلکه با این استدلال که عملی متفاوت است. و این که عملی است که پایه اجتماعی و تبلیغاتی خوبی دارد
بعبارتی همه در پی فرصتی هستند که از علت یک خودکشی پرده بردارند. این خود فرصتی است برای بازاریابی شاید
Saturday, May 23, 2009
Thursday, May 21, 2009
چرا چادر من لیز می خورد؟
وي افزود: اما درباره اين پرسش كه گفتيد چرا چادر من از سرم ليز مي خورد؟ بايد بگويم كه با وجود اين كه سوال شما اصلا دانشگاهي نبود، اما من جواب مي دهم. چادر انتخابي من سنتي نيست، بلكه همان چادري است كه روز 17 شهريور از سر زنان به خاك و خون خفته انتخاب شد و پرچم آزادي و ايمان من است. اما لباس اسلام شكل خاصي ندارد، بلكه محتوا دارد
انتهاي پيام
انتهاي پيام
Sunday, May 17, 2009
اشک سیاسی
Friday, May 15, 2009
Wednesday, May 13, 2009
بیا باهم به عمق سه هزار متری زمین برویم. به اکتشاف ِ طلا. برویم آنجا کتاب بخوانیم. بیا ژولورن بازی کنیم. من چشم میگذارم. تو طلاهایت را دور گردن آویخته بر سینه قایم کن. من اگر حدس زدم کجا قایم کردهای من تو را ببوسم و اگر نتوانستم تشخیص دهم تو مرا ببوس و هر که آن دیگری را ببوسد باید این یکی هم آن یکی را ببوسد در عمق سه هزار متر زیر زمین. بیا بوسبازی بکنیم. تو چشم بگذار من تو را ببوسم تو اگر تشخیص دادی چه کسی تو را بوسیده مرا ببوس و من اگر تشخیص دادم چه کسی را بوسیدم تو را ببوسم در عمق سه هزار متر زیر زمین. بیا به عمق سیهزار متری سینه ها برویم. به اکتشاف ِ فنا. برویم آنجا شنگول منگول بازی کنیم. تام و جری نگاه کنیم. و حبه های انگور را به رسم شبهای نیممست نیمهشیار زیر دندان له بکنیم. بیا به عمق هم برویم. به رسم عمو ژول. به حرمت موجودات ناشناخته. بیا به خواب هم برویم. به عمق شانهی مست
این ها را هم راحله جان، و ای موجودات و فرشته های ناشناس که وبلاگم را می خوانید، من نگفته ام یکی از لینکهای وبلاگم هست که می خواهم آن را فاش سازم. خوابهای یک دیوانه مرا به یاد نوشته های پیشینم می اندازند گاهی که احتیاطی نداشتم به آنچه می گفتم و به همه می گفتم. یا نام واقعی دوستدار دوست نه هیچ نام مستعار دیگری چون تایاز. واقعیت این است که می ترسم به وبلاگش بروم و گاه که می روم از قطره های بارانش، نام وبلاگش، آهنگ یادگار دوستی که در فضای مجازی(حقیقی تر از حقیقتی) می پراکند، و نوشته های آتشین و من وارش که نظمی دیوانه وار و جنون آلود دارند و هر دیوانه ای را رزونانسی می کند که کمتر عاقلی بتواند آن را جم بکند. از همه اینها وحشتم می گیرد. آیا من پیر شده ام و محتاط و سازگار به قواعد لمس کننده زندگی؟
این تئوری را دوس ندارم چون رنگی از حقیقت ندارد
اما تئوری جانشینی نیز ندارم!! گهگاه البت هایکو وار به فوران انرژی دست یازیده ام تا احساس به دیوار بپاشم. اما این هم معما را پاسخی ندهد. پاسخ هایمان را به گور خواهیم برد ولی در غیامت مستغنی به پرسش بوسه می دهیم. جهنم مدام! کدام جهنم دره ای است دیگر؟ مگرنه؟
پ.ن.: به هر حال اگر این دیوانه هم از آن دیوانه ها نباشد که با یک عده عاقل پپسی خو و کانادا نشین خودش را نفروشد، من او را به میرحسین برای وزارت اطلاعات پیشنهاد می دهم، زیرا زود یا زود همه مان را لو می دهد
سفر رهبر معظم به کردستان
فقط یک دیوانه فکر می کند اینها فنوشاپی هستند
...
...پيرزن پشت داربستها ايستاده بود، گوشه چادرش را به نسيم صبح سنندجی سپرده بود كه وقتی از هواپيما پياده شديم، رقص بخار نفسهامان را در هوا میديديم...پرسيدم چه حرفی با رهبر داری با لهجه شيرين و پختهاش گفت: من؟ هيچ...بچههام نذرش...چی دارم بگم؟ سفرش به خير و سلامت...منت بر سرمان گذاشته
...
...پيرزن پشت داربستها ايستاده بود، گوشه چادرش را به نسيم صبح سنندجی سپرده بود كه وقتی از هواپيما پياده شديم، رقص بخار نفسهامان را در هوا میديديم...پرسيدم چه حرفی با رهبر داری با لهجه شيرين و پختهاش گفت: من؟ هيچ...بچههام نذرش...چی دارم بگم؟ سفرش به خير و سلامت...منت بر سرمان گذاشته
Tuesday, May 12, 2009
آوار
من از روزی نمیترسم که میرحسین و کروبی در انتخابات شکست بخورند. من از روزی می ترسم که یکی از این دو پیروز شوند اما نتوانند همین خواسته های حداقلی ما را هم برآورده کنند و دوباره سقف امید را بر سرمان خراب کنند. هرچند که باز ما از زیر این آوار سر بلند خواهیم کرد و سقفی نو خواهیم ساخت
naghl az seyyed
naghl az seyyed
Subscribe to:
Posts (Atom)