Art of the Day

Empty now

Wednesday, April 8, 2009

بالاخره

دیشب بالاخره اون اتفاقی که نباید می افتاد داشت میافتاد!
ساعت 3 بعد از نیمه شب در حالیکه خسته از دانشگاه می رفتم خونه، و انقد گیج بودم که حال خوشی نداشتم، وسط خیابون شروع کردم به مهدی یکی از دوستام واسه شوخی ناسزا گفتن که سگ .... به قبرت! و باز برای شوخی شروع کردم به دویدن. اینجاشو قشنگ مثل صحنه آهسته دیدم. دیدم که مهدی گفت تایاز؟! منم همینجوری که عقبو نیگا می کردم، بهو جلومو نیگا کردم و دیدم که یه ماشین با سرعت 200 تا داره از روبرو میاد. اما دیگه دیر شده بود، چون سرعتمو نمی تونستم کنترل کنم. حس عجیبی داشتم اون چند کم ثانیه. در نهایت با مهارت راننده که کنار کشید، یاد یه بار دیگه افتادم که دقیقاً همین اتفاق افتاده بود و از جلو چشمم رد شد. اما نمی دونم کی بود و کجا بود! راننده دیگه وای نستاد که هر فحش خار مادری بهم بده. شاید خیال کرده مستیم! اما وقتی رفتم اون ور هنوز لبخند شوخیم رو لبم بود ولی هنوز شوکه بودم و نگرفته بودم دقیقاً چی شد! مهدی می گفت: تایاز؟! تایاز؟! اونم نمی دونست چی بگه!
فقط گفتم: مهدی خدا رحم کرد! و یاد پست فیس بوکم افتادم که نمی دونم چرا ظهری از خدا طلب مغفرت خواسته بودم!
خدایا می فهمم از دست این بندت چی می کشی! چی بگم؟ بعضی وفتا انقد ضعیفم که طاقت خودکشی ام ندارم!
خدایافقط میتونم بگم باز هم شرمنده!

No comments: