Art of the Day

Empty now

Thursday, September 6, 2007

Wed. August 29 2007


در این روز من و پیرمردی شیخ و رند همسفر بودیم! به شهر اتاوا. کسی که تنها برای هدایت به شهر شلوغ و مدرن زده تورنتو سفر کرده بود و برای سفر! مرا متعجب کرد که پیر مغان که می گویند ملیت و سن و سال و می خوارگی نمی خواهد. او را غربت زده ای دیدم چون خویش درمیان این همه عاشق سطح و من و او غرقه وهم عمق. مانند همه سفرها و همسفرها در میانه راه جدا شدیم تا به تصور سیراب شدن از دوباره دیدن هم سرابی را جانشانیم. پیرمرد یونس نام داشت و این خود نشانی از عجیب بودن این فرهنگ داشت که در میان اقیانوس پر تلاطم دنیایشان ماهی های نگران پیامبرانی هم غریزه وحشی شان را در خدمت همت بلند تقدیر می گمارند. و او
که رفت من چه دیدم؟


1 comment:

S A E E D E H said...

گفته بودی توی ایمیلت که نوشته های خودتو بخونم...،منظورتو نفهمیدم اون موقعدرس حسابی...اما الان اینا رو خوندم!منظورتو دُرُس متوجه شدم که عزیز جون؟...
نه معذرت نمی خوام...