Art of the Day

Empty now

Saturday, September 8, 2007

Commitment


گاهی برای لحظاتی می شود که نمی دانی این زندگی برایت چه معنایی دارد؟ آری از خودکشی صحبت می کنم! آیا دقت کرده اید که این ایده مزخرف را فقط موقعی می کاوید که واقعاً تحمل بار زندگی برایتان زجر آور است! عجیب است! آن روز در غربت برای من هم همینطور بود. روزی که دعوای اساسی با خانواده ات کرده ای! و حامی همیشگی ات مادرم از تهران در بهترین فرصت زنگ زد و بر خلاف انتظار می گوید: تایاز! تو یک میلیون از حساب من برای خرجی ات برداشته ای؟!!!( غافل از اینکه خود او برای کاری قسمتی از این پول را می خواسته! ) در نهایت روزت با تماس عشقت به پایان می رسد. رنجور و درمانده و محتاج آغوش تو! تویی که هیچی! به بیرون می روی! نگاهت را به پنجره اتوبوسی می دوزی! این حرف عده ای را به یاد می آوری که می گویند خودکشی کنیم که چه شود و بد بینی اینکه با خودکشی هیچ چیز فرقی نمی کند را به یاد می آوری و می ترسی که زندگی هم می تواند سیاهتر از مردن باشد! می ترسی و با خود می گویی: احمق می خواهی خودکشی کنی؟ تو حتی جرأت این کار را هم نداری! در اتوبوس به خودت بد و بیراه می گویی! می خندی! بلند! تا دو صندلی جلوتر! حتی جرأت این را نداری که بلندتر از این بخندی! خاک بر سرت با این قوانین اجتماعی! و رعایت کردنشان در هنگامی که به خودکشی فکر می کنی! می خندی که چه آشوبی می شود وقتی همه بفهمند که تایاز! تایاز سرزنده خودکشی کرده است!!! آری! اما ناگهان به این فکر می کنی که دوباره همه چیز این دنیا به فراموشی سپرده می شود. مهم نیست که چقدر زنده می مانی! بالاخره یادت می رود و خاطره هایت می ماند تا موقعی که آدمهای شریک آن خاطره زنده اند! فقط تا آن موقع! یک لحظه هم بعدش! که سکوت کائنات است به احترام خلق خاطره ات! آن طور که دوست من آندره می گفت و رویش را از من برمی گرداند تا اشکهایش را مخفی کند انگار او هم خاطره ای راخلق کرده بود که می آزردش

No comments: