Art of the Day

Empty now

Saturday, September 8, 2007

The One that Gave you Foot; She Gave me Hand!

به ناگاه به آدمهای اتوبوس نگاه کردم جز چند نفر کس دیگری نبود. دستی انگار خرخره ام را گرفته بود و خفه می شدم. انگار کسی دیره نمانده بود و دستی که انگار برای کشتن خاطره ها بلند شده بود به سراغ آخرین بازمانده رسیده و هرچه محکمتر می فشرد. نگاهی به نفر جلویی خودم که متوجه چیزی غیر عادی در من شده بود انداختم. و فرصت ندادم که چیزی بگوید، طوری که جز ما دو نفر کس دیگری نفهمد و با لحنی که احساسی را بروز ندهد شروع کردم به گفتن حرفهایی به زبان خودم که شاید اگر معنی شان را میدانست برایم گران تمام می شد چون قطعاً من را دیوانه ای خطاب می کرد. "تو یک خارجی هستی! چه میفهمی که خاطره چیست؟ چه می فهمی که مدرنیته ات با قدم زدن شبانه ی پوچی که الآن در کنار شبهای زیبای رود استانبول قصد خودکشی دارد چه ناسازگاری دارد؟ و نمی دانی که خنده او که در فکر خودکشی است با دیدن سنت های فروخفته هویتش که درواقع خاطره های دوباره زنده شونده یک ملت است به ناگاه رنگ تازه قرمزی می گیرد، وقتی تصویر کمیک تلاش جردادنانه و در عین حال ماهرانه یک کباب ترکی فروش دوره گرد را می بیند که همراه نان سردش خنده های تصنعی اش را به او می فروشد و کمی عمیق تر عمق بدبختی ها و غصه های زندگی اش را! و او همراه سکه های فلزی که برای خرید این نان یخ کرده در می آورد اعتمادش، یقینش به زندگی را باز پس می گیرد! حداقل برای چند گاز! تو چه می فهمی و مکدونالدت؟!" و بعد از این همه یک نفس حرف زدن سکوتی کردم تا مطمئن شوم او چیزی نفهمیده است و لحنم لو نداده است! و او من را بی هیچ حسی نگاه می کرد. شاید متعجب تر از قبل! و سرد! و من خوشحال ادامه دادم. " تو چه می دانی که خاطره چیست و نیروی آن چه طور در قلبم چنگ می اندازد حال که آخرینم! و این دست که به کشتن دراز شده است چه می گوید؟ اینکه با دستان خودم خودم را نابود کنم! چه می دانی که این خاطره های بی پایان از عزیزانی که نیستند دیگر مرا به کجا رسانده و این دست که مرا خفه می کند؟ و دست خودم است ولی قسم می خورم که اراده اش از من نیست! "
ادامه می دادم که حرفم را قطع کرد: "پخکوا مستر؟ پخکوا مستر؟ خاطره؟" و من سیخ شدم! او زبان مرا می دانست!!!! و دستش را دراز کرده بود
اونی که به تو پا داد این به من دست داد

No comments: