Art of the Day

Empty now

Friday, September 7, 2007

Ottawa on ٌٍWed. 22 August 2007



در عوض نمی شود گفت که این شهر چه زیبا بود در نگاه من ! بار اولی بود که به این شهر سفر کرده بودم ولی انگار قبلاً سالها آنجا بوده ام. شهر برایم آشنا بود به طرز باور نکردنی! نمی توانم ! چه طور بگویم که تصویر من از روی پل رودخانه معروف این شهر که چه داستانهای زیبایی را در خود فرو خورده است، چه جلالی به آب داده بود! و چه طور اثبات کنم که چگونه زیبایی خیره کننده خود را مدیون سرپنجه های آفرینش می دانستم که همین آب و آینه و آتش سوزناک بی حصری که در ته گلویمم حس می کردم را در یک کلام به هم کلاژ کرده بود! فریاد زدم ساده که
باز امشب شب قدر خواهد بود! گویا! ( اخیراً به همه چیز گویا اضاقه میکنم. این در مورد یقینی ترین چیزها هم صادق است، که حاصل تعلیمات غیر آکادمیکم در باب عدم جزم اندیشی در دوره تحصیل دانشگاهی ام و عدم نا دقیقی است که از دوستان روح افزای نازکتر از طبع گلم آموخته بودم) خدایا تورا می پرستم! مرا محروم ابدی نساز! تشنه خشک لب! آبی رسان که در زیر سایه درختان زیتونت دراز بکشم و بنوشم و لبهایم را نوازش دهم! تا بتوانم از تو باز برای مردم این شهر بگویم! خدایا مرا سالم به شهری برسان! به امنی

No comments: