Art of the Day

Empty now

Tuesday, November 6, 2007

21 Grams I Feeled



دقایقی پیش بود که خبر ناگواری را شنیدم. مادر پیر پدرم ملقب به "حاج خانم" فوت شدند. راستی این عجیب بود. اگرچه همه آمادگی نسبی داشتند و ظاهراً این امر قضیه را تعدیل می کرد. خدا بیامرزدش! یادت هست که ...این جملات متداول ترین عباراتی هست که در این موقعیت ها به کار می رود. نمی خواهم نشان دهم که هیچ حسی ندارم یا آلوده به هیجانات شدیدم. من در واقع در حال حاضر هر چه بیشتر با عقایدم مخالف شده ام. این را می دانستم که نمی توانم از عدم کسی ناراحت نشوم. می گویند وقتی کسی می رود 21 گرم از جهان هستی نابود می شود. و این به روح هستی بر می گردد. من 21 گرمی نزدیک را حس کردم! و این تجربه هرچه که باشد نو بود. متأسفم! از اینکه او را ندارم! و خسته کننده است که بشریت چطور با خود برخورد می کند. زیرا ... آه چقدر درگیر علتهایم! لطفاً کمی صبر کنید. ورق نزنید. شاید بعدها هنگام مردن من این آهنگ در گوشتان زمزمه کرد که او را نشناختیم به خوبی! من می گویم به شما قسمتی از وجود هرکسی همین احساسات توهم ناک و بیرون ریزنده زائد فردی است که برای شناخت من باید هم به آن توجه کنید. آه چه ساده برای او همه چیز تمام شد. و ما! مرحله ای تازه آغازیدن گرفت. متأسفم! مادربزرگ هرچفدر از لخاظ فکری و احساسی دور، نسبت نزدیکی است. ما با هم شوخی داشتیم. امیدوارم مرا به خاطر شوخی با پیرزنی پیر سالها بعد هنگامی که خود مُردم بازخواست نکنند. و همین اتفاق ساده، عدم وجود کسی که ارتباطات زیادی نداشت و عده ای تنها او را مراقبت می کردند تأثیرات بسیار زیادی در تغییر روند زندگی اطرافیان او خواهد گذاشت. عجیب است! سراشیبی اتفاقات تو را به پایین هل می دهد و عجیب است. این ترتیب اتفاقات با همه قابل پیش بینی بودن، عجیب است.
خدابیامرزدت حاج خانم!

No comments: