Art of the Day

Empty now

Saturday, October 13, 2007

My ُSouvenir


سلام بر ارباب رقص،

مرا امروز بوسه ­ي گوشه لبي ات بسيار شيرين بود، اما،

بسيار غم انگيزتر از هر بار كه سرد به من مي نگريستي.

نگران ترين لحظه ام را ساختي! آفرين بر تو! و من قاتل اين آن!

سترون بود و مغزدار !

قهوه اي!

و پر هيجان !

دقيقه ايست ، ايست تيك تاك ساعتم را شنيدم، بسيار تعجب كردم كه ساعت ديواري هم كار نمي كرد. به بيرون پنجره طوري چشم دوختن كه معشوقت متوجه نشود! عرق سرد من بر پيشاني تو از اولين تجربه ات مي ريزد! ماشيني رد نمي شود و لبانم سردي تو را مي گيرد. بدنم به لرزه مي افتد، فكرم به خلسه، حلقم به عطسه! به خيابان رو مي كنم تا عطسه ام به تو صدمه اي نزند و اين چنين آن دم را از دم تيغ گذراندم. قتل فرصتي كه بحثش بود. با چشمان كاملاَ بسته به خيابان بد رنگ نگاه كردم. فرصت اندك بود و اين فرزند نامشروع ناخلف من! به خونخواهي آمده اند.

برخيز!

خلوت تر از هميشه است خيابان مقابل جايي كه مي شود آن جا نشست و ما را زير نظر گرفت.

خلسه قوت مي گيري! آري! افيلياي من ! زمان را نيتروژن مايع زده اند! اما يخ نزن!

نگاهت را در دواير متحدالمركز به شعاع فاصله مان بچرخان اما عمقشان را افزايش بده تا قرار را از من ببري !

تو ای شاهزاده من! بسيار شيرين بود تسلط شانه هايم بر شانه هايت، اما گرم! مرا با گرما چه؟! مگر رگبار حوادث به كمكمان بيايند. تا

تو را به خانه برگردانم. من طاقت جز جهنم زمستاني ام را ندارم! بي جهت آن را آتش نزن! شاهكار ادبي ات را! بدرود!

ان اﷲ خير الماكرين


No comments: