Art of the Day

Empty now

Tuesday, October 9, 2007

Where Are My Shoes?







در هر دو صورت همان لب است که خود را آفریننده کلمات می داند؛ اما واژه ها با هر دو لب ادا می شوند. گاه می شود که سرریز می شود لبالبیِ کلمات از سکوتی جانکاه. گاه می شود که چشمانی خسته می خسبند. گاه تنگ در آغوش می گیرند آستین دوستی پیراهن عثمانی را. گاه چپ نگاه می کنند چشمان سفیهی چشمان عاقلی را. گاه می ریزند نفسهای برهنه مسافری، درخت سروی حتا، از باد ملایم پاییزی. امروز آن پاییز است و من آن خسته. دل خسته از سفر برگشته. و باد ملایمی به پرم، پره ام گرفته و همه پر هایم با خود برده، پر داده. شنیده ای که می گویند:«کفش هایم کو؟!» من اینجام. اما کفشهایم آویزان است. بندهایم بسته. خسته. سفری در پیش نیست. نابودی است. و دور دور تر از اینجا. در ساحلی گرم زمستانی و سرد تابستانی، دورتر از عادات مألوفه، چوبین جایگاهی است که در راه ماندگان را مأواست از ماه راندگان را بلواست. پروای نترسیدن نیست؛ اما مجال هم نه. که بگویم که چقدر دوستت دارم ای سرزمین بر آب شناور من! اگر چه گوارا امروز بود، چه بود نمی دانم! اما بی گمان کریستوف کلمب یک کشیش نمی شد تا یک کانکسی. و ما معدومین محتوم! چه می دانستیم که کشتی ما دختر زیبارویی است و من آن پا بر عرصه خشکی ننهاده امروز افسانه 1900 را ختم نمی کردم. باد می آید. هنوز هستم. انتخابات است. فضا خشک. ناظری نشسته. مردمی گوش فرا دهنده مهملاتی چند. سگی همینک پاچه ام را می گیرد که بس است دیگر! خفقان بگیر یا زبان به دهان! انتخاب با من است! انتخابات است! جوانه هایی روییده اند. کریستوفها می آیند و برگمانها می روند. سندیت می خورد مرگم. و من تکرار می کنم حرفی را که به یاد دارم «چه» گفت! هنگام تیرباران. امروز هم تیرباران من است هم انتخاباتی تبدار. « شلیک کنید ترسوها! شما فقط یک مرد را می کشید!» وای که نمی فهمم حرفش را! چه کسی را فریفته است؟! من او نیستم. می پذیرم. چون کسی هم من نیست. خدمتی نکردم. کسی هم حقی نگزارد. برده ای نداشتم. هر کسی بود خود را بود. هر کسی هست من را نیست. جان بر کام می گیرم، اگر یک تن از شما قلندروار بگوید که کیستم؟ باز می گویم! قهرمان نیستم! بیشینه شکنجه گرم. فالگوش می ایستم حرفتان را. رمالی می کنم. زر می ستانم. می فروشم به شما. پای فواره جاوید اساطیر زمین می مانم. می خشکم. باد می آید. هنوز هستم. انتخابات است. اما سگ رفته! پاچه چندی دیگر را می جود تا غول شوند. دیگر آنان را رئیس می خوانیم؟ کشتی ولی بی سکان است! کوه یخی پیدا! کفشهایم کو؟ در نهایت عاشقانه هایم تلخ شدند. شرمنده!


1 comment:

Anonymous said...

To... khaste az raaahi...
negaran nabash pesar,paat ziad too kafsh boode,baad karde!yadet nis, kafshato dar avordi gozashti zire saret...
aasoode bekhaab...va be "hich" fekr kon...