Art of the Day

Empty now

Thursday, May 13, 2010

سه قطره اشک


پسر اصولگرایی در شهر کوچک زیبایی در ایران کنونی زندگی می کرد. او پسر عاقلی بود و با هم سن و سالهایش فرق داشت. مثلا کتاب می خواند و سیاست را دوست داشت، اما از این دومی خوب نمی دانست! درست است که شهر کوچک بود و زیبا، ولی مردم اش هنوز دل بزرگی داشتند. از آب و هوای شهر هم اگر بپرسید چنگی به دل نمی زد. از بس که شرجی بود یا بارانی. دیگر همه چیز عادی بود. مقصودم همان چیزی است که در شهرهای دیگر هست به مقیاس کوچکتر، در این شهر هم پیدا می شد

پسر خیلی زود خسته و سردرد می شد از گشتن در اینترنت. اینترنتی که مدت کمی بود بی سر وصدا و چون مسافری ناشناس در این شهر کوچک پا گذاشته بود. پسر اما نمی دانست چه چیز او را صبح علی الطلوع دوباره به کافه آن طرف شهر می کشد تا دوباره سری بزند به آن تک وبلاگهای که خود با پرسه زدن در کوچه های دراز دنیای مجازی آنها را کشف کرده بود. این مفهوم او را تا عمق جان شگفت زده کرده بود. این که قدم در خیابانها و میدانهای دنیایی عجیب گذارده بود که از جاده به ساری دراز تر، و در عین حال از راه میانبر به امامزاده حسن(ع) که از توی جنگل می گذشت پر رمز و راز تر بود

البته هنوز در شهر بچه های زیادی بودند که این زنگ در گوششان صدا نکرده بود و پسر می دانست حسی دارد مشابه حس نیوتن وقتی درد سیب را چشید. برای همین هم وقتی سردرد می شد بیشتر، از طاقت خود رنجور بود و آرزو می کرد زودتر فردا شود و قبل از رفتن به سر دکان دایی رضا برای ساعتی خود را سرگرم کند تا بلکه فراموش کند

دایی رضا دایی او نبود. سالها پیش مهمان شهر کوچک شده بود و دیگر اینجا سکنی گزیده بود. پیرمرد کرد مهربانی بود که گهگداری که پدر برای خرج داروها به پول احتیاج داشت، آنها را کمک می کرد. و در عوض پسر نیر تابستانها از صبح و باقی سال از بعد مدرسه نزد او کار می کرد. دوستی پدر و دایی به دوران جنگ باز می گشت. پدر یادگارهایی از جنگ را با خود حمل می کرد. و پسر و مردم محله به او احترام زیادی می گداشتند. تا اینکه پسر به سن شک رسید و سرعت رویدادهای شهر به ظاهر افزایش یافت

پائیز رسید و رفت. زمستان آمد و پا پس کشید. با رسیدن بهار صحبت از انتخاباتی جدید بود. انتخاباتی که به قول اهالی، حتی فضای شهر کوچکشان را تحت الشعاع قرار داده بود. کم کم با بلند شدن بوی سبزی و سیاست، اینترنت و هر چیز دیگر عادی می شد. تنها چیزی که گاهی ذهن او را درگیر می کرد لحظاتی بود که اتفاقی به صفحات فیلتر شده بر می خورد. اینکه مگر اینجا چه بوده است؟ پیش خود می گفت او که تا دیروز به این وبلاگ مراجعه می کرده! درست است که سر انتخابات و کاندیداها کل کل های زیادی با صاحب وبلاگ داشت و نظرات مخالفش را به همراه سندهای موثقی از کیهان و فارس و رجانیوز برای آنها پست می کرد. درست است که اصلا صاحب وبلاگ را نمی شناخت و دلش ذره ای برای او نمی سوخت. اما بی آنکه بداند وابسته اش شده بود. نگرانش رفته بود. و گمان می کرد او هم نگرانش است. پیش از این، هر چه که بود از این چاه بی خبری بهتر بود

بگذریم! انتخابات آمد و رفت و سال به پایان رسید و همه خوشحال بودند. جز پدر و دایی رضا که هر دو وضعشان روز به روز بد تر می شد. پدر را سکوتی ناراضی فرا گرفته بود. و پسر که حالا دیگر چند تار مویی بالای لبش سبز شده بود، آن را می دید و نمی فهمید. سال نو که آمد دایی رضا به رحمت خدا رفت. پسر شوکه شد. سر قبرش شلوغ بود ولی او از شلوغی متنفر بود. این شد که شبها به گورستان می رفت. شب اولی که به دیدارش رفت بدون هیچ دلیلی قطره اشکی از چشم چپش آویزان شد و او آن را نگریست. انگار که موجود جانداری باشد، قطره اشک خود را تکان داد. تاب داد و تاب داد تا اینکه ولو شد. از گونه اش سر خورد و از کنار لبش بی تفاوت گذشت و از روی صورتش پرش جانانه ای کرد و به روی پیرهنی افتاد که دایی رضا به او هدیه داده بود. پسر خیلی تعجب کرده بود. آنقدر که حتی فکر کرد ترسیده است. سریع فرار کرد و به خانه برگشت. فردایش که به گورستان رفت هرچه زور زد این اتفاق تکرار نشد و پسرک کم کم داشت فراموش اش می کرد

شیرین دختر دایی رضا پیش از آنکه پسر بتواند پیشنهادی به او بکند به خواستگارش پاسخ مثبت داد. پسر مبهوت نزد پدر بغض کرد. پدر دیگر کلامی سخن نگفت و در این غم پیر شد. شب عروسی شیرین محله، تلخ ترین و بی گمان ناب ترین تجربه زندگی پسر از عشق بود. آن لحظه ای که سیل اشکانش را در طویله آزاد کرده بود و سوزش گلویش با یادآوری آخرین نگاه شیرین به چشمانش امانش را برید و دیگر هیچ وقت خوب نشد. نمی دانست چرا؛ اما ترجیح می داد به خوردن یونجه ها بپردازد و فراموش کند انسان بوده. حیف

فرزاد را مدت مدیدی بود می شناخت. از همان روزهای نخست مسافر منحوس اینترنت. او را هرگز ندیده بود و به وبلاگش سر می زد. برایش مهم بود که با او مخالفت کند اگر از سیاست سخن گوید و ازش یاد بگیرد اگر از عشق و زندگی دم می زند. مهربانی سعه صدرش او را یاد دایی رضا می انداخت. سالها گذشت و فهمید که او هم کرد است. با هم دوست شده بودند اگرچه در آرائشان اختلافات جدی داشتند. واقعیت این بود که فرزاد بعد از قضیه شیرین خیلی کمکش کرد تا به خودش بیاید. حتی تلاش زیادی کرد تا به پسر بفهماند که باید زندگی را از سر گیرد و به سلامت پدرش فکر کند و خود را با آنچه هست سرگرم کند. فرزاد برای او بود که نوشت

.....( اگر از من بپرسی زندگی چیزی جز انتخابهای بسیار نیست. انتخابهایی که هر چه پیش می روی و تجربه می اندوزی، راه انتخاب کردن را بهتر یاد میگیری.

گرامی! یادت باشد که بهترین سیاست دنیا صداقت با افراد است. کافی ست که صادق باشیم و کمی با فکر تر از گذشته گام برداریم، تا ببینیم که انتخابهایمان چقدر بامعناتر و دقیق تر خواهند شد.

هرچند که رابطه مان مثل رابطه ی اول پر از غنا و آرزو و احساسی متعالی نمیشود اما شاید تداعی کننده ی روزهای خوش زندگیمان باشد. زمان و راستی همراه با چاشنی تدبر راهی ست که به فرجام می انجامد.

میدانم که احتمال گریستن ات بسیار است و روحت آزرده است وخسته ، اما صبوری کن دوست گرامی ام ! ).....

چندی گذشت. فرزاد را به خاطر فعال و کرد بودن دستگیر کردند و اعدام! پسر دیگر امیدی برایش باقی نمانده بود. دایی رضا و شیرین و فرزاد را از دست داده بود. به امام زاده گریخت. مدتها بود کسی آنجا پا نگذاشته بود. دیگر جوانی بی تجربه نبود. چشمانش را بست و دعا می کرد برای آمرزش روح دایی و فرزاد که بار دیگر اشک از چشمانش جاری شد. بر لبانش خنده ای نقش بست و برای سومین بار در زندگی اش گریست. این بار آرام، بی وقفه ولی بی انتها

پسرک دیگر آن پسرک اصولگرای ابتدایی نبود. اینترنت و دنیای مجازی، عشق و درد حوادث او را بی آنکه خود بداند نرم کرده بود. و او بی خبر در تساهل و تسامحی جانانه گرفتار شده بود که هیچ مقصد بخصوصی نداشت. البته نه اینکه او دچار دگرگونی افکار شده باشد. نه خیر! حتی او بیشتر پافشاری می کرد بر مواضعی که خود از صحت برخی شان خبری نداشت. اما سراشیبی تاریخ مگر رسم دیگری جز این دارد؟ مهم این است که هنگام سقوط چشمانت را ناخودآگاه نبندی تا اگر بادی که با شدت هرچه تمام به صورتت می خورد، قطرات اشکت را سرریز می کند خوب آنها را تماشا کنی! و هر که این حظ را نشناسد، او این لذت را برده بود و خوب بلد بود


No comments: