Art of the Day

Empty now

Friday, February 15, 2008

ای کاش عشق را زبان سخن بود


،درود

امروز صدایی از نهایتم آمد که " آی آدمها، که در ساحل نشسته شاد و خندانید! یک نفر در آب دارد می سپارد جان" به خود گفتم که من

این بساط را نمی خواهم! نان به سفره و جامه به تنم نیست. " آی آدمها" آب را بلعیده و بی تابی ام افزون است. آری! می پیمایم این

خاکریز را و امید کمک دارم نه تماشای مستی به جای اوفتاده و مدهوش. برف می آید؛ آن دردانه سپیدهای الماس بی قیمت به نرمی

بالشتک خواب آور یادگار عصرهای کودکی گرم مادربزرگانه. سیاهیهایم با برف اما پاک نمی شود. قدمهایم بی مهتاب چشمانت بهرحال

سوی تاریکی است؛ نه درنوردیدن آن. تنها تنها رفتن این مسیر، دلی دلی کنان. شب تا به صبح. صبح حقیقی چشمانت و

می خوانم هی: مجنون شده ام مجنون شده ام از بهر خدا زان زلف خوشت جان را یک سلسله کن



No comments: