Art of the Day

Empty now

Tuesday, February 5, 2008

دنیا


چو قسمت ازلی بی حضور ما کردند
گر اندکی بوفق مرادست، دلا! خرده مگیر

مرا هله ای کهنه ریسمانهای پیچیده
که چو راحله جوانی هست، مرا چه به پیر؟

تو را هله ای به زهر غمزه های آلوده
که با همچو آخته ابرویی، تو را چه به تیر؟

زند به قدوم ناز، بوسه آن خوش انصاف
که ببندد باز زنجیری به پای من تقدیر

شب سیاه است و می به راه و هلاک استسقا
که رفت به خواب و که گفت مریز و بمیر؟

بگوش جان نیوش کردم آن پیغام سروش
سحرم به لطف، نامحرم، کرد اعدام بی شمشیر

"رخ دوست را هر که دیده سر به دار آویخته"
دل گوشه گیر من دریغ، مسلوب ز گوشه تیر!

هر دو شانه اش را که می بینی، به فسوسی همی خندد
و تو در خیال آغوشی که به بوسه اش درگیر!

هر زبانه اش که می سوزی، مپرس که هست تقصیرت؟
بسوز و آتش نمی گیرد، خرقه بی نهایت تقصیر

اگر چو بوسه ی حافظ رخ ماه را بیالایی
چه تدبیر برتر از آنکه سکوت را کنی تصویر

No comments: