Art of the Day
Empty now
Sunday, June 29, 2008
Saturday, June 28, 2008
روزگار جوانی
مثل یک رنگین کمون هفت رنگ **** سرگذشت زندگیمون رنگ رنگ
ای صمیمی، ای قدیمی، هم قطار ***** بر دل شب، شبنم عشقی بکار
شهر شب با مردم چشمک زنش ***** غصههامو ریخته توی دامنش
ازدحام کوچههای بی کسی ***** پرشده ازیک بغل دلواپسی
این منم دلواپس بود و نبود ***** از غم ای کاش ها چشمم کبود
تا به کی از آرزوهامون جدا ***** با تو هستم، با تو هستم، ای خدا
بقچهی عشقم همیشه باز باز ***** جانمازم تشنهی راز و نیاز
هم زبونی ها اگر شیرینتره ***** همدلی از همزبونی بهتره
Tuesday, June 24, 2008
Saturday, June 21, 2008
Wednesday, June 18, 2008
اولین ایرانی

بازنوشت پیدایش انسان در اسطوره ایرانی از قول دکتر جلال الدین کزازی:
اورمزد، کیومرث و اوک داد(که یک گاو بوده است ) را می آفریند. که توسط نیروهای اهورایی کشته می شوند. روانشان نزد اورمزد گله می کنند که پس چرا ما را آفریدی؟ او نیز می گوید که باکتان نباشد که زرتشت دادتان را خواهد ستاند. سپس گیاه ریواسی از مکان کشته شدن می روید و مرد وزن نخستین مهلا و مهلیانه از خون کیومرث که نماد جوهر انسان (ایرانی) بوده است پدید می آیند
Friday, June 13, 2008
Monday, June 9, 2008
دوستی به یاد آورد
هزاران نسل بشر باید بیاید و برود تا یکی دو نفر برای تبرئه این قافلهی گمنام که خوردند و خوابیدند و دزدیدند و جماع کردند و فقط قازورات از خودشان به یادگار گذاشتند به زندگی آنها معنا بدهد، به آنها حق موجودیت بدهد. آنچه که بشر جستجو میکند دزد و گردنهگیر و کلاش نیست، چون بشربرای زندگی خودش معنا لازم دارد. یک فردوسی کافی است که وجود میلیونها از امثال شما را تبرئه بکند و شما خواهینخواهی معنی زندگی خودتان را از او میگیرید و به او افتخار میکنید.
بخشی از کتاب حاجی آقا، نوشتهی صادق هدایت
Friday, June 6, 2008
چند
چند روزی است که بیماریش باز گشته بود. چند روزی است که بزرگداشتی برای تجلیل از او برگزار شده بود. چند روز بعد در سکوت و تنهایی مرد، مرد هنرمند.
داستان خیلی خیلی کوتاه
داستان خیلی خیلی کوتاه
Wednesday, June 4, 2008
Tuesday, June 3, 2008
داستان خیلی خیلی کوتاه
فیلد جدیدی باز شده است به نام داستان خیلی خیلی کوتاه که هنگامی که یک نمونه اش را خواندم که گمان کنم خوب بود، بسیار تأثیر عجیبی بر من گذاشت . انگار آچمز شده باشی یا خشک؛ بخوانید شاید هم موافق من شدید:
«با دستان سردت،
ولش کن.
این داستان دیگر،
تمام شده است.»
؟
«با دستان سردت،
ولش کن.
این داستان دیگر،
تمام شده است.»
؟
Subscribe to:
Posts (Atom)