Art of the Day
Wednesday, September 26, 2007
Tuesday, September 25, 2007
Surprise of a differant Level
دو گونه سورپریز موجود است. نوع اول که معمول است هنگامی است که طرف اول کاری را انجام می دهد که طرف دوم آن را نمی داند. عمدتاً رابطه ای فراموش شده را دوباره به یاد آوردن و آشنایی زدایی کارکرد آن است. و شاید ارزش آن در همین عادت زدایی است. مثل هدیه دادن یک لباس در شرایطی که طرف مقابل انتظار آن را ندارد با تمام زیبایی که آن لباس مستقلاً ممکن است داشته باشد. اما نوع دوم که من آن را ارجح می دانم و ارزشمند تر(اگرچه همیشه در گفتن ارزشگذاری ها باید راه را برای مخالفت باز گذاشت و من این احترام را به این نظرات هم قائلم) این است که هنگامی که فرصت برای به یاد انداختن دیگر فراهم نیست و طرف مقابل خود آن موضوع را به یاد شما می اندازد و طبیعتاً دیگر از نظر او انتظار سورپریز شدن منتفی است همین موقع است که ضربه نهایی زده شود و برخلاف حرف او عمل کرده و کاری را که او دوست داشته بکنید را علی رغم این حرف او، انجام دهید. کارکرد اضافی این نوع سورپریز نوعی کله شقی است که پایداری را می رساند. امیدوارم همیشه در عشقم پایدار بوده باشم
Monday, September 24, 2007
نگو از تو چشمام چیزی نمی خونی
Try to Believe it!! Globalization of Tyranny!
Tuesday, September 18, 2007
Sunday, September 16, 2007
Sweet Dream
گاه در رویاهایم به این فکر می کردم که کانکسی که قرار است در این جا بسازم چه شکلی است.
خوابهای جالبی می دیدم
Monday, September 10, 2007
Taste of Love

این را می شود طعم عشق نامید. تجربه ای که هنگام تماس فیزیکی دو قطعه گوشت ظاهرا هم جنس که به نرمی بر روی هم کشیده می شوند و جای خود را در صمیمیتی مظاعف به سرعت که نه ولی در تکراری شورانگیز و پر هیجان به هم عطا می کنند. لبهایی که به رنگ احساساتی نظیر شرم هستند ولی متافیزیکاً تو را به وجدتی منحصر می رسانند، و در عین زیبایی ذاتاً کوچک و منفصل خود که موجب تشبیهشان در ادبیات مختلف بهنقطه می شود هنگام اتصال وحدتی بی نظیر پدید می آورند که تو را از اندیشیدن به نقش عاشق و معشوق در سودای عشق بی نیاز می کند. بی نظیر است! لحظه در کنار لبهای معشوق و وصفناپذیر تر از این صفت! و خواه درصد رطوبت آن کم یا زیاد! بی گمان عطش ناک ترین و خواهان ترین جزئ بی بدیل استعاره بزرگ عاشقی
Missing By Evanescene
Please, please forgive me,
But I won’t be home again.
Maybe someday you’ll have woke up,
And, barely conscious, you’ll say to no one:
"isn’t something missing? "
You won’t cry for my absence, I know -
You forgot me long ago.
Am I that unimportant...?
Am I so insignificant...?
Isn’t something missing?
Isn’t someone missing me?
[chorus]
Even though I’d be sacrificed,
You won’t try for me, not now.
Though I’d die to know you love me,
I’m all alone.
Isn’t someone missing me?
Please, please forgive me,
But I won’t be home again.
I know what you do to yourself,
Shudder deep and cry out:
"isn’t something missing?
Isn’t someone missing me? "
[chorus]
And if I bleed, I’ll bleed,
Knowing you don’t care.
And if I sleep just to dream of you
And wake without you there,
Isn’t something missing?
Isn’t something...
Saturday, September 8, 2007
The One that Gave you Foot; She Gave me Hand!
ادامه می دادم که حرفم را قطع کرد: "پخکوا مستر؟ پخکوا مستر؟ خاطره؟" و من سیخ شدم! او زبان مرا می دانست!!!! و دستش را دراز کرده بود

Commitment

گاهی برای لحظاتی می شود که نمی دانی این زندگی برایت چه معنایی دارد؟ آری از خودکشی صحبت می کنم! آیا دقت کرده اید که این ایده مزخرف را فقط موقعی می کاوید که واقعاً تحمل بار زندگی برایتان زجر آور است! عجیب است! آن روز در غربت برای من هم همینطور بود. روزی که دعوای اساسی با خانواده ات کرده ای! و حامی همیشگی ات مادرم از تهران در بهترین فرصت زنگ زد و بر خلاف انتظار می گوید: تایاز! تو یک میلیون از حساب من برای خرجی ات برداشته ای؟!!!( غافل از اینکه خود او برای کاری قسمتی از این پول را می خواسته! ) در نهایت روزت با تماس عشقت به پایان می رسد. رنجور و درمانده و محتاج آغوش تو! تویی که هیچی! به بیرون می روی! نگاهت را به پنجره اتوبوسی می دوزی! این حرف عده ای را به یاد می آوری که می گویند خودکشی کنیم که چه شود و بد بینی اینکه با خودکشی هیچ چیز فرقی نمی کند را به یاد می آوری و می ترسی که زندگی هم می تواند سیاهتر از مردن باشد! می ترسی و با خود می گویی: احمق می خواهی خودکشی کنی؟ تو حتی جرأت این کار را هم نداری! در اتوبوس به خودت بد و بیراه می گویی! می خندی! بلند! تا دو صندلی جلوتر! حتی جرأت این را نداری که بلندتر از این بخندی! خاک بر سرت با این قوانین اجتماعی! و رعایت کردنشان در هنگامی که به خودکشی فکر می کنی! می خندی که چه آشوبی می شود وقتی همه بفهمند که تایاز! تایاز سرزنده خودکشی کرده است!!! آری! اما ناگهان به این فکر می کنی که دوباره همه چیز این دنیا به فراموشی سپرده می شود. مهم نیست که چقدر زنده می مانی! بالاخره یادت می رود و خاطره هایت می ماند تا موقعی که آدمهای شریک آن خاطره زنده اند! فقط تا آن موقع! یک لحظه هم بعدش! که سکوت کائنات است به احترام خلق خاطره ات! آن طور که دوست من آندره می گفت و رویش را از من برمی گرداند تا اشکهایش را مخفی کند انگار او هم خاطره ای راخلق کرده بود که می آزردش
Friday, September 7, 2007
Terry Fator Sings on Sun. 19 August 2007
I thought that I
Was over you
But its true, so true
I love you even more
Than I did before
But darling, what can I do
For you don't love me
And I'll always be
Crying, over you
Crying, over you
Yes, now you're gone
And from this moment on
I will be crying
Crying, crying, crying
Yeah, crying, crying
Over You
Ottawa on ٌٍWed. 22 August 2007

باز امشب شب قدر خواهد بود! گویا! ( اخیراً به همه چیز گویا اضاقه میکنم. این در مورد یقینی ترین چیزها هم صادق است، که حاصل تعلیمات غیر آکادمیکم در باب عدم جزم اندیشی در دوره تحصیل دانشگاهی ام و عدم نا دقیقی است که از دوستان روح افزای نازکتر از طبع گلم آموخته بودم) خدایا تورا می پرستم! مرا محروم ابدی نساز! تشنه خشک لب! آبی رسان که در زیر سایه درختان زیتونت دراز بکشم و بنوشم و لبهایم را نوازش دهم! تا بتوانم از تو باز برای مردم این شهر بگویم! خدایا مرا سالم به شهری برسان! به امنی
Thursday, September 6, 2007
Pure Turn or What?

هنگام رفتن یونس دختری خواب که در صندلی مجاور ردیف جلویی و مقابل ما نشسته بود رو نشون داد و گفت: راز چیست؟ زیبایی؟ و آیا کدام قلسفه و علم و بشرناکی می تواند راز زیبایی اندکی از چرخش سرپنجه های آفریننده این شاهکار هنری و شعر دیوانه ساز نظربازانی چون مارا پاسخ گوید؟ و من خندیدم! که چه راست می گوید؟! چه راست! چه راست و زیبا!
و من از آن به بعد سفر را به تماشای راستی منعطف مقابلم خشک گشتم. تا به اتاوا رسیدم
Wed. August 29 2007

در این روز من و پیرمردی شیخ و رند همسفر بودیم! به شهر اتاوا. کسی که تنها برای هدایت به شهر شلوغ و مدرن زده تورنتو سفر کرده بود و برای سفر! مرا متعجب کرد که پیر مغان که می گویند ملیت و سن و سال و می خوارگی نمی خواهد. او را غربت زده ای دیدم چون خویش درمیان این همه عاشق سطح و من و او غرقه وهم عمق. مانند همه سفرها و همسفرها در میانه راه جدا شدیم تا به تصور سیراب شدن از دوباره دیدن هم سرابی را جانشانیم. پیرمرد یونس نام داشت و این خود نشانی از عجیب بودن این فرهنگ داشت که در میان اقیانوس پر تلاطم دنیایشان ماهی های نگران پیامبرانی هم غریزه وحشی شان را در خدمت همت بلند تقدیر می گمارند. و او
که رفت من چه دیدم؟

َVision
سلام به او به تو و به من. سلام که اگر نباشد اسلامی هم نیست. هیچ نیست
و تازگی! همیشه تازه است
